چاپ کردن صفحه

ای کاش

تمام دهستان از این در به آن در

به دریوزگی جمله پیموده بودم

 

 

پر از سیم و زر ناگه ارابه تو

بدان سان که در خوابها دیده بودم

 

 

پدید آمد ازدور و از فرط شادی

تو گفتی که من مست از باد بونم

 

 

شگفت آمدم کین شهنشه که باشد

که از زندگی سخت رنجیده بودم

 

 

تصور نمودم که دوران سختی

از آن دم به پایان رسانیده بودم

 

 

دلم در طپش دیدگانم د وان

به یک گوشه با صبر ایستاده بودم

 

 

که اکنون شود نعمت بی دریغ

پراکنده هر جا من آماده بودم

 

 

که ناگاه ایستاد ارابه تو

در آن دم به زانو درافتاده بودم

 

 

ز ارابه پائین شدی روبرویم

تبسم کنان گو که شهزاده بودم

 

 

به خود گفتم ای اختر سرد بخت

تو طالع شدی دیگر آسوده بودم

 

 

به ناگه نمودی تو دستت دراز

بدان سان که من دائما کرده بودم

 

 

بگفتی چه داری تو بخشی به من

من از بُهت در جای خشکیده بودم

 

 

شهی از گدایی گدایی کند

چنین شوخی هیچ نشنیده بودم

 

 

به خود آمدم چون بدیدم که دست

درون کیسه خود فرو برده بودم

 

 

به تردید کوچکترین گندمی

زاموال خود بر تو بخشیده بودم

 

 

چو شب شد به عادت همان کیسه ام

تهی کردم و پهن گسترده بودم

 

 

سراپا تعجب مرا در گرفت

چو دیدم چه با خویش آورده بودم

 

 

در آن مشت گندم یکی ذره زر

که تا آن زمان هیچ نادیده بودم

 

 

درخشان و جاندار و تابنده بود

ولی من نظر تنگ و دل مرده بودم

 

 

(زجان گریه ها کرده گفتم که کاش

همه هستی خود به تو داده بودم)2x

  • مطالعه 2161 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+