چاپ کردن صفحه

پسر گمشده

 

بود یکی تاجر با اعتبار داشت دو فرزند در آن روزگار
زاده کهتر زغرور و شره نزد پدر شد یکی روز ره
گفت، پدر مطلب من گوش کن آز و شره پاک فراموش کن
حِصه اموال مرا کن عطا تا که کنم خرج ز روی رضا
حِصه من گر نسپاری بمن از غم آن چاک زنم پیرهن
بَهره آن زاده خود را پدر داد زمال وحَشم و سیم و زر
کرد جوان کوچ به مُلکی بعید تا که کُند زیست به عزت سعید
لیک همان بی هنر زر پرست بعد کمی داد تمول زدست
هستی خود صرف تباهی نمود عمر همه وقف مناهی نمود
با دو سه تن مردم بی نام و ننگ کرد تلف هستی خود بی درنگ
عاقبت از شدت درماندگی و از الم و محنت و واماندگی
رفت به نزدیک یکی مالدار گفت که ای صاحب والاتبار
بر من مسکین ز لطف و کرم رحم بکن زار و شکسته پَرَم
هر که کند رحم به من در جهان رَب دهدش اجر بسی بی کران
سوخت دل بی غم آن مالدار تا که بدید مَرد پریشان و زار
کرد جوان را به زمینی روان تا که کند بهر گرازان شبان
لیک زخَر نوب نصیبی نبرد قوت گرازان نتوانست خورد
عاقبت از شدت درماندگی و از الم و محنت و واماندگی
گفت به خود از ره توبیخ و طعن کِی شده مستوجب نفرین و لعن
مَر پدرت راست دو صد کارگر جمله زخوان کرَمَش بهره ور
از چه من در بدر بی پناه روی نیارم سوی آن بارگاه
گویمش ای والد والامقام غرقه دریای گناهم تمام
کرده خطا نزد تو و آسمان حال بده بر من مسکین امان
رفت به نزدیک پدر با شتاب با دلی از آتش حسرت کباب
چون پدر از دور پسر را بدید شاد روان گشت به سویش دوید
بوسه بزد بر سر و روی پسر آن پسر بی هنر در بدر
گفت پسر، ای پدر نیک نام غرقه دریای گناهم تمام
کرده خطا نزد تو و آسمان حال بده بر من مسکین امان
لایق فرزندی تو نیستم چونکه خطاکار بسی زیستم
حال مرا کارگری فرض کن در بدر بی پدری فرض کن
از گنه خود شده ام مُنفعل کار بده تا کنم از جان و دل
لیک پدر خواند غلامان خویش گفت به خدمت همه آئید پیش
جامه نو بر تنُ انگشتری دستش کنید جشن و سروری همه بر پا کنید
چون پسرم مرده بد و زنده شد در نظرم باقی و پاینده شد
   

 

باز نویسی و گردآوری: ایوان مهجور

  • مطالعه 2217 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+