چاپ کردن صفحه

خاطره تلخ و شیرین عید نوروز

هیجان انگیز ترین خاطرات دوران کودکی مان این بود که در پای سفره هفت سین نشسته به تیک تیک ساعت گوش میدادیم و گوینده رادیو اعلام میکرد" پنج دقیقه دیگر به تحویل سال باقی مانده و ما نفسهایمان بند میآمد و سکوت معناداری بر تمام فضای خانه حاکم میشد درست عین بعد از ظهر های چهارشنبه که اکثر مردم در کنار رادیو منتظر اعلام نتیجه قرعه کشی بلیط های بخت آزمایی دوقلوی مرغ و ماهی نشان بودند.

 

گوینده اعلام میکرد چهار دقیقه دیگر به تحویل سال باقیست و بعد سه - دو - یک و ناگهان صدای شلیک شدن توپ بگوش میرسید و ساز و دهل مخصوص نوروزی نواخته میشد و گوینده با آرامش خاصی میگفت شنوندگان گرامی فرارسیدن سال نو بر شما مبارک باد. آنوقت جیغ و داد و هیجان ما بچه ها فضای خانه و حیاط را پرمیکرد. و مادر با نگاهش اعلام آزادی میکرد و تحریم شیرینی و آجیل و میوه هاییکه با نایلون روی آنها پوشیده شده بود را در هم میشکست و ما برای یک لحظه اجازه داشتیم بدون ترس از چشم غره و تنبیه فقط یکبار به شیرینی و آجیل ها حمله کنیم که البته این حمله هرگز تکرار نمیشد و بعد از پدرمان و سایر بزرگتر ها عیدی میگرفتیم و غرق در خوشبختی و سعادتمندی میشدیم هرچند اجازه نداشتیم بدون اجازه آنها عیدی هایمان را خرج کنیم ولی همین که چند سکه در کف دستهای کوچکمان جرینگ جرینگ صدا میداد کافی بود تا احساس کنیم که از دیگران ثروتمندتریم و میتوانیم تمام دنیا را بخریم.

 

سه چهار روز اول عید در دید و بازدیدهای نوروزی مانند آهوی رها شده در دشت سر سبز بودیم و حسابی دلی از عزا در میآوردیم تا اینکه هنوز چشم برهم نزده یکهفته میگذشت و تازه بیاد مان میآمد که پنجاه و دوصفحه مشق کتاب فارسی و یازده صفحه تاریخ و سیزده صفحه جغرافی و هشت صفحه علوم و دوتا شعر حفظی و پانزده تا جمع وتفریق از کتاب حساب داریم که باید بنویسیم و روز چهاردهم فروردین در کلاس به معلم مان تحویل بدهیم و گرنه باید درد چوب و ترکه شفتالو را بر کف دستهایمان تحمل میکردیم. این بود که از پنجم و ششم نوروز به بعد در ترس و عذاب و رنج بسر میبردیم و شب چهاردهم فرودین درحالیکه انگشتهایمان از فشاردادن به قلم باد کرده بود باقی مانده مشقهایمان را با خط خرچنگ قورباغه ای مینوشتیم و تمام لذت تعطیلات عید نوروزی مان همان شب با اشک از چشممان بیرون میآمد. ترس روز اول مدرسه بعد از عید نوروز آدم را بیاد ترس شب اول قبر میآنداخت.

 

آیا این تصویر برایتان آشنا نیست؟ 
آیا این تصویر واقعی از نوع تغییر ناگهانی و غیر قابل کنترل احساسات ما به دلایل پوچ و زودگذر زندگی نیست؟ 
آیا این تصویری از زندگی مغرورانه مان بخاطر بدست آوردن مقداری امکانات بیشتر از دیگران نیست؟
آیا این تصویری از نوع نگاه پر ترس و هراس ما به پایان عمر و نگرانی از تنبیهات الهی و عذاب جهنم نیست؟ 
آیا این تصویری از انگیزه عاجزانه و برده گونه انسان برای انجام تکالیف و مراسم مذهبی اش برای ترس از طرد شدگی از درگاه الهی نیست؟

 

خبر خوش اینست که خدا بدنبال یک رابطه شیرین پدر و فرزندی میگردد نه ارباب و رعیتی. پدر بخاطر کثیف شدن لباسهای فرزندش و یا مریض شدن فرزندش اورا از خود نمیراند او را از خانه بیرون نمیکند اورا به دره هلاکت و فلاکت و نابودی پرت نمیکند.

پدر ما میخواهد جشن عید را بدون ترس از تنبیه روز اول مدرسه بگذرانیم همینطور هم پدر آسمانی ما میخواهد بــزم شیرین زندگی را بدون ترس از شب اول قبر بگذرانیم. خدا پدر ما است بیایید در سال جدید رابطه های ترسناک قاضی و مجرم و ارباب و رعیت و برده و برده فروش بین خدا و انسان را به رابطه عاشقانه پدر و فرزندی تبدیل کنیم. خدا مانند پدری که فرزند گمشده اش بطرف او میآید در انتظار من و شماست. او بر در قلب من و شما ایستاده و میکوبد اگر باز کنید داخل خواهد شد و با شما مشارکت خواهد داشت.

 

سال نوتان مبارک

  • مطالعه 4855 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+