چاپ کردن صفحه

اشک های پادشاه

روزی روزگاری در شهر دلسردی ها، مردمان بسیاری زندگی می کردند به نام شکستگان و زخمیان . بر فراز این شهر، سلطنتی بود تحت عنوان ملکوت آرامی که حکمران آن، پادشاه تمامی بودنی‌ها بود و هر آنچه خواهد بود.


هیچ کس نمی‌‌توانست شهروند ملکوت آرامی شود مگر به انتخاب خود، هیچ یک از آنانی که دست اتحاد به سوی پادشاه دراز می‌‌کردند، طرد نمی‌‌شدند.

در کنار تخت سفید و عظیم پادشاه، ظرفی‌ مروارید گون و پر شکوه قرار داشت. فرشته ای به نام نگاهدارندهٔ اشک‌ها در کنار آن ظرف می‌‌ایستاد. وظیفهٔ او بی‌ شک وظیفه ای مقدس بود، زیرا آن ظرف حامل اشک‌های آنانی بود که به نام شکستگان و زخمیان در شهر زیرین زندگی‌ می‌‌کردند.

حتی یک روز هم نبود که فرشتگان از جمع آوری اشک‌ها برای پادشاه قصور ورزند، و روزی هم نبود که پادشاه در لحظهٔ اندازه گیری اشک‌ها در آنجا حضور نداشته باشد.

و پادشاه به خاطر مردم اندوهگین بود. قصد او هرگز این نبود که مردم رنج بکشند. رنج، زمانی‌ وارد شهر شد که فرشتگان تاریکی به رهبری آن فریبکار از ملکوت آرامی بیرون شدند.

از آن زمان به بعد تنها آرزویشان مداخله در سرنوشت مردم بود. 

سپس زمانی‌ رسید که پادشاه به شهر آمد تا به مردم بیاموزد که چگونه بر حسب معیار‌های ملکوت آرامی زندگی‌ کنند. بعضی‌ گوش فرا ندادند، اما آنان که گوش سپردند، حقیقت او و آنچه در پی آن می‌‌آمد را برای نسل بعد حفظ می کردند.

به همراه هر نسلی، کسانی‌ بودند که پادشاه را دوست می‌‌داشتند و نقشه های او را برای خیریت همگان می‌‌پذیرفتند. و گروهی نیز بودند که طریق‌های پادشاه را به تمسخر می‌‌گرفتند، و همهٔ آنان با هم به زیر سلطه فرشتگان انتقام گیر تاریکی‌ فرو افتادند و هر یکی‌ به دنبال راه‌های خویش بود.

فرشتگان انتقام گیر که از رفتار‌های انسانی‌ بسیار هوشمندانه مردم مطلع بودند، کماکان به رنج دادن آنها ادامه دادند تا زمانی‌ که ملکوت تاریکی‌، خود را در میان خانواده‌ها نیز آشکار سخت. مردان با همسران خود به تندی برخورد می‌‌کردند، زنان به سرعت غضبناک می‌‌شدند. فرزندان، سرخورده، وحشتزده و عصیان گر می‌‌شدند. بی‌ تفاوتی‌ و غرور، راه را برای خشونت باز کرد، و خانواده‌ها متلاشی شدند، تا جایی که زخم‌های یک نسل به نسل دیگر منتقل می‌‌شد.

 
وعده


تنها آنانی که نسبت به پادشاه وفادار باقی‌ ماندند، تمامی آن چه راکه او در زمانی‌ که در شهر بسر می‌‌برد تعلیم می داد پیوشته بازگو می‌‌کردند. یکی‌ از این داستان‌ها در مورد کسانی‌ بود که قلب‌هایشان به خاطر رنج‌های بسیاری که کشیده بودند سخت شده بود.


یک روز پادشاه با آنان چنین سخن گفت: کلمات من برای شما همچون حیات خواهد بود اگر به آن‌ها گوش گیرید. من فریاد شما را برای عدالت شنیدم، اما شما باید عدالت را به من بسپارید. چرا مرا قضاوت می‌‌کنید برای آن چه انسان به شما روا داشته است؟ آیا نشنیده اید که فرشتگان انتقام چگونه از طریق آنانی که قلب‌های خود را به ضد من سخت ساخته اند اعمال شریر خود را به جا می‌‌آورند؟

شما مشتاق آرامش هستید، اما هرگز آن را جدا از من نمی‌‌یابید. محبت من بسیار قدرتمند تر از غم‌های شماست. دستان من بسیار قوی تر از آن شرارتیست که شما را فریب می‌‌دهد. من به جان‌های شما شادابی می‌‌بخشم، و به جای غم‌های شما، پاداشی به شما خواهم داد که بسیار عظیم تر از رنج‌های شماست.

چنین گمان مبرید که چون از شما خواستم آنانی را که شما را رنجانیده اند ببخشید پس رنج شما در نظر من خفیف است؟ من تمامی اشک‌های شما را اندوخته ام. من برای مصیبت‌های شما محزون شدم و در رنج‌های شما شریک گردیدم. به خاطر خودتان است که باید ببخشید. تلخی‌‌ها شما را اسیر گذشته می‌‌سازد و پیوسته درد را در درون شما به غلیان می‌‌آورد.

امید ایشان آنجا در حضور پادشاه به آنان بازگشت. آنان دیگر، محبت پادشاه را با شرایط زندگی‌ سخت خود نمی‌‌سنجیدند، و یا او را به خاطر بی‌ رحمی های دیگران مقصر نمی‌‌دانستند. هرگز دوباره طریق‌های او را زیر سوال نبردند، بلکه به او توکل کردند تا آن چه را که به شکلی پلید در زندگی‌ ایشان رخ داده بود به چیزی زیبا برای مقصود خویش و مزایایی جاودان برای ایشان بدل کند.

آنان سخنان پادشاه را در دلهای خویش جای دادند و به سر تا سر شهر رفتند تا دیگرانی که شکستگان و زخمیان خوانده می‌‌شدند را قوت بخشند. با گفتن چنین داستان‌هایی‌ بود که مردم محبت پادشاهی را که اشک‌های آنان را در ظرفی‌ نگاه می‌‌داشت فرا گرفتند.


آن گونه که نوشته شده است

پیکار بر سر سرنوشت مردم ادامه یافت، تا این که دیگر به نظر می‌‌رسید سراسر نسل بشر به ملکوت تاریکی رانده شدند. زیرا تنها تنی چند به عنوان سفیران امید در خدمت پادشاه بودند، و دیگران به عنوان سفیران، در خدمت آن فریبکار بودند.

و زمانی‌ رسید که زمان فریفتگی از سوی فرشتگان بود، بی‌ آن که مردم بتواند میان این دو ملکوتی که در آن فعالیت می‌‌کردند تمیز دهند. آنان بیشتر و بیشتر مصمم بودند تا آن چه را که به نظرشان درست می‌‌آمد انجام دهند، بدون توجه به آن خطری که در قانون زندگی‌ در ملکوت تاریکی نهفته بود.


نگاهدارندهٔ اشک ها، نسل در پی‌ نسل، وظایف خود را کماکان به انجام می‌‌رسانید، با این آگاهی‌ که با همان قطعیتی که آغاز شر را دیده بود، پایان آن را نیز شاهد خواهد بود.

چندین بار آرزوی آن را کرده بود تا ساعت موعود را از پادشاه بپرسد، اما سکوت کرده بود، زیرا تنها پادشاه می‌‌دانست که چه روز و چه زمانی‌ عدد آنانی که قرار بود زندگی‌ در ملکوت آرامی را برگزینند کامل خواهد شد. تنها آن گاه بود که او شمشیر خود را از غلاف بیرون می‌‌کشید.

آن گاه زمانی‌ در رسید که نگاه دارندهٔ اشک‌ها آغاز تازه‌ای را احساس کرد، و شروع کرد به شمردن روز‌ها بر اساس وضعیت شهر. پدران خانه‌های خود را رها می‌‌کردند. فرزندان در رحم و نیز سالمندان دیگر ارزشی نداشتند. هر نوع انحرافی به شکل عمومی‌ منتشر و دنباله روی می‌‌شد.

دیگر هیچ حرمتی در آنانی که برگزیده شده بودند تا امور شهر را بگردانند یافت نمی‌‌شد. فرزندان عصیان زده و شورش گر به خیابان‌ها هجوم می‌‌آوردند، زندان‌ها مملوّ از زندانی بود، و تنها اندک جای خالی ای در ظرف اشک‌های پادشاه باقی‌ مانده بود.

به درستی‌ که زمان تعیین شده، فرا رسیده بود. در هر لحظه امکان داشت که آسمان‌ها با غرش رعد اسب سوارن، به عنوان فرشتگان عدالت، به رهبری پادشاه، از آسمان بر آن شهر نزول کنند.

بی‌ درنگ فرشتگان آسمانی شروع کردند به صحبت‌های زمزمه وار در بارهٔ پیکاری که وقوع آن نزدیک بود. 
هیجان در هر گوشه ملکوت منتشر شده بود. حتی اسب پادشاه نیز که از پیش و همان ابتدا آماده شده بود، بی‌ تاب گردیده و با سرعتی بسیار در حال تاخت بود. او به اوج آسمان‌ها می‌‌جهید، با چشمانی آتشین و منتظر، زیرا حس می‌‌کرد که ساعت او نزدیک است. 



هرگز هیچ اسبی، چنین دلیر و نجیب، شایستهٔ یک پادشاه نبوده است. و هیچ کس جز پادشاه همگان، که بوده است و خواهد بود بر پشت آن ننشسته است، رخشی سفید، همان که در آخرین صفحات دفتر وقایع پادشاه از آن یاد شده است.

تا چنین روزی، تمامی فرشتگان آسمانی در آمادگی و انتظارمشاهده علامتی بودند که نقطهٔ پایان ملکوت تاریکی‌ است. یگانه روزی که آن فریبکار، به همراه فرشتگان انتقام و آنانی که او را خدمت می‌‌کردند، به سرزمین بی‌ بازگشت تبعید می‌‌شوند.

آنگاه، پادشاه، نابودی شر و پایان هر غم و اشک را اعلام خواهد کرد. و بار دیگر او در میان انسان‌ها خواهد زیست، و زمانی‌ از صلح و آرامی خواهد رسید که پیش از آن هرگز تجربه نشده است.

تمامی این امور در دفتر وقایع پادشاه پیشگویی شده است. همهٔ آنها واقع خواهد شد.

و پس از آن که چیز‌های کهنه درگذشت، نگاهدارندهٔ اشک ها، ظرف را مهر خواهد کرد و آن را در مرکز ملکوت آرامی خواهد گذارد- جایی‌ که تا ابدیت در آن خواهد ماند- به عنوان یادگاری از محبت پادشاه برای آنانی که زمانی‌ شکستگان و زخمیان‌ خوانده می‌‌شدند.



ما در درون یک کشمکش به جهان وارد شده ایم، اما بدون منابع نیستیم. خدا از طریق مجموعه‌ای از حقایق منبعی برای ما مهیا نموده است که به راحتی‌ در دسترس آنانی است که با صداقت در پی او هستند. چه قوت قلبی است که بدانیم خدا همراه ما محزون و غمگین می‌‌شود، و این که شرایط ما به هیچ وجه دال بر کمی‌ و افزونی محبت او نیست، و در اوست که ما تمامی آن چه را که در رویارویی با موقعیت‌ها و مشکلات احتیاج داریم می‌‌یابیم.

چنان چه شما با پشیمانی‌ها و غصهٔ آن چه می‌‌توانست اتفاق بیفتد زندگی‌ می‌‌کنید، هرگز دیر نیست که تکه‌های شکستهٔ گذشتهٔ خود را به او بدهید و از او بخواهید تا چیزی زیبا از آن برای جلال خود و شادی جاودانهٔ شما بسازد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------
اشگ‌های پادشاه برگرفته است از "اگرقبلا می‌‌دانستم، پس اکنون چه می‌‌دانم" نوشته دانا فرگوسن ۲۰۰۰.

 

  • مطالعه 2378 مرتبه

Twitter

Facebook

Google+