برکت یافتگان

صبح یک روز تابستان جائیکه علف و سبزه هنوز از شبنم سحر خیس بودند، مرد جوانی همراه اسب هایش، بطرف مزرعه براه افتاد، جوان عزم کرده بود با خیش چوبی دل زمین را بشکافد و پس از شخم، بذر بپاشد!

هوا، مملو از تازگی و طراوت بود، رایحۀ صبحگاهی، جوان خواب آلود را قبراق و سرزنده نگاه می داشت تا به تندی قدم هایش بیفزاید. جوان یوغ بر اسب ها نهاد، آندو حیوان که ساعاتی آزاد و یله، از هر چراگاه، نواله ای به نیش کشیده بودند اکنون سنگینی یوغ را بر شانه و یال خود احساس می کردند، زمین خیس که به زور آنها، شکافته می شد، از قوت زیاد و چربی بی حد، به سیاهی می زد، مرد اندیشید چه "تابستان پربارانی، عنقریب که بذرها در دل خاک بمیرند و پس از چشیدن نم، از نو زنده و بارور شوند، تا بخود بیائی نوبۀ محصول و زمان حصاد است. کارشخم یکنواخت و دشوار بود، برای لحظه ای استراحت کرد و با نگاهی خسته، گفت " تا به کی باید اینگونه مشغول بود و هر روز سخت تر از دیروز به رنج خود افزود".

مزرعه در دره ای وسیع و طولانی قرار داشت و خود نیز پهناور و طویل بود، محصول بعضی مزارع همجوار به بار نشسته بود، کلاله های زرد بهاری، شبدرهای وحشی، کرت های سیب زمینی، خوشه های گل کتان، جلوه ای بی همتا به دره می داد. در گیر و دار امتزاج رنگها، پروانه های سپید در پروازی هلالی، بازیگوش، بر گلها می نشستند تا مژدۀ سالی پر بار را به آنها برساندند. اما این همه توصیف، جز تصویر کوچکی از زیبائی دره نبود، کلبه های خاکستری دور دست با حیاطی از درخت های ریز و درشت زیزفون، حصار سبزی را شکل می دادند. ردیف خانه های چوبی قرمز، کومه های هیزم چیده شده زیر سایه بان، در ذهن بیننده تصویری نقاشی می کرد، انگار کشتی بزرگی در دشتی مسطح بر موج رنگها، با بادبانی بر افراشته، آرام به جلو می راند. مرد ایستاد وفکر کرد: 
- پروردگارا، چه می شد، یکی از آن خانه ها داشتم. چه قصر های محکم و پر شکوهی. چه می شد مالک آنهمه اسب و استپ می شدم وصاحب مزرعه و خدمتکاران گوش بفرمان که، با اشاره ای، پی دستورم می دویدند و بمحض دیدنم تعظیم می کردند، لحظه ای از رویا بیرون آمد و به دنیای واقعی برگشت واندیشید: 
- چه آرزوی دور و درازی! جوان که آخرین نوۀ خاندان "اینگمارسون ها" بود به خود آمده و گفت: 
- تو که وضع بدی نداری جزء آدم های متمول و صاحب نام این ناحیه ای، خیلی ها آرزو دارند بجای تو باشند، بابت چه نگرانی، می ترسی پائیز درمانده و فقیر شوی، می دانی اینگونه نخواهد شد، فراموش مکن که تو نوادۀ اینگمارها ئی، آدم هائی صاحب نام که پشت در پشت، کدخدا و مباشران این ناحیه بوده اند. دوباره وقتی به حال و روز خود اندیشید بخاطر گمنامی و تنهائی آه از نهادش برآمد و خود را ملامت کرد: 
- چرا زمانه با تو چنین کرده، پدرانت همه بزرگ و نامی بوده اند اما تو، از بزرگی، تنها، نامش را یدک می کشی، بیاد داشته باش وقتی پدربزرگت سحر، به مزرعه می رفت، به احترام او هفت پارچه آبادی همزمان زمین را می شکافت و می کاشت، وقتی درختی را هرس می کرد هر کس به تبع وی باغچه و باغ خود را سامان می داد تا شاخه های خشک را جمع کرده به تنور بیفکند، تو نیز از تبارآنانی، کسانیکه برای خود ارج و قربی داشتند، هم قاضی بودند، هم دادستان هم واعظ بودند، هم معلم، هم مشیر بودند، هم مشاور، اما تو چه هستی! حتی، یک نفر نزدت نیامده، دردش را دوا کنی، با مشورتی باری از دوشش برداری. حداقل یکبار هم نشده "والی" تو را بخواهد و از حال و روزت بپرسد، دریغ ازهمین کشیش، یکبار نشده بعنوان مهمان، تو را دعوت کند. ای روزگار، هی! اونا چه بودند، ما چه شدیم، یکبار نشده کسی عنوان علی البدل گداخانه را، به تو اعطاء کند، چه رسد عضو رسمی و مادام العمر. "اینگمار اینگمارسون" در حال کلنجار با خود بود که آفتاب دمید و هوا روشن شد، نور تند چشمش را زد وچرتش را پاره کرد، آرام گفت: 
- حیف! صبح به این قشنگی وافکار پریشان ، چه دردی داری! خدا بزرگ است بزرگتر از کشیش و عادل تر از "والی". حالا کو تا پائیز. سپس بخود آمد و مشغول نیایش شد: 
- سپاس ای خداوند، تا اینجا که پیش رفته شُکر. هم بابت جنگل از بقیه جلوترم و هم مزرعۀ پدری را بهتر اداره کرده ام. پس بالید که: 
- میان آبادی های اطراف از همه غنی تر، خود اوست، پس بابت فقیر شدن نباید نگران باشد، فکرش، ترس نداری و آس و پاس شدن نبود. بیشتر "تنهائی" باعث می شد، که احساس بیهودگی کند و به مسکنت روحی خود پی برده و به بیهوده کاشتن و برداشت عاطل اعتراف نماید، از رنجی که می کشید بحز "خالق غیبی" که آشکارنبود، تنها پرندگان، شهود عینی او بودند. هراز گاهی، دسته ای کلاغ روی شیار ها می نشستند و زاغ سیاه او را چوب می زدند و با عجله کرمی را شکار کرده به منقار می گرفتند و بسرعت از نگاه سرگردان او دور می شدند، منظرۀ تکراری نه تنها چنگی بدل نمی زد بلکه به رنجش می افزود، بیکسی و تنهائی بیشتر از پیش، او را به قعری بیهوده، فرو می برد! فکر کرد: 
- اگر پدرش زنده بود مایۀ تسلایش می شد، دستکم، می توانست غم پنهان خود را به او بگوید، مردم، می گفتند: 
اکنون او در ملکوت اعلی نزد خداوند ساکن است، اما "اینگمار" راهی برای رسیدن به او نمی شناخت، دراینصورت اگرمفری می یافت و روزنه ای می دید به نزد پدر خود می شتافت، حداقل نزد پدر بزرگش می رفت. بناگاه پیش چشم او تصویری زنده شد و بعینه دید که پدر بزرگش در ملکوت اعلی، بالای تپه ای بلند نشسته و به گله های یکدست، و اسب های ابلق و غرفه ای که در گوشه ای از آسمان به او داده اند چشم دوخته و مشغول سیری ملکوتی است. برای لحظه ای آرزو کرد:" چه می شد در یک چشم بهمزدن به او می رسید، و از رنج تنهائی و غمی که در دل داشت، گله مند نزد او شکایت می برد، آه چه حالی دارد وقتی به قصر پدربزرگ وارد می شوم، او در قصری هفت لایه با سنگهای جواهر نشان تخت نشین است و پیرانی دورش حلقه زده اند که موی آنها به سپیدی می زند و من لرزان و نحیف نزدیک است از خجالت آب شده از ترس قالب تهی کنم". اگربه درگاهش برسم زمین ادب می بوسم و گوشه ای منتظر می مانم، وقتی چشم او بمن بیفتد لبخند می زند، تعارف کنان می گوید: 
- بفرمائید "اینگمار" عزیز! فرزند خلف "اینگمارها" خوش آمدید، بیائید و بما بپیوندید. بر می خیزم، زانوانم می لرزد، نمی توانم گام به پیش بگذارم، او بر می خیزد و نزد من می آید، حال درونم را می فهمد و ادامه می دهد: 
- خجالت نکش! اینها غریبه نیستند آدم هائی معمولی اند که مثل من و تو، روزگاری کار کرده و عرق ریخته اند، پدر دست مرا بدست می گیرد، می خواهد با نوۀ خجالتی خود تنها بماند. چه رویای دلپذیری، مرا به گوشه ای می کشد به آشپزخانه می رویم، به اجاق هیزمی تکیه می زند، کنار سندان چوبی وتبر هیزم شکنی، می ایستم و به او خیره می شوم، سوال می کند: 
- به چه فکر می کنی! می گویم پدر جان مزرعۀ زیبائی دارید، از حال و روزم می پرسد، جواب می دهم : 
- بحمداله، همه چیزخوب پیش می رود، روزگارم بد نیست کارها بر وفق مراد است، محصول پارسال را بقرار خرواری 12 قران فروختیم. پدر بزرگ چهار شاخ می شود تکرار می کند 12 قران، برای یک خروار "جو". عقلت را از دست داده ا ی. می گویم نه! روزگار وانفسائی است همه چیز گران شده مثل سابق نیست، چطور بگویم : دوره زمانه فرق کرده، مثل زمان شما نیست که برای خودتان کیا و بیا ئی داشتید، آنروزها صاحب منصب بودید و کسی روی حرف شما، حرف نمی زد. پدر بزرگ که چشم به دهانم دوخته ساکت می شود سپس اعتراف می کند: درست می گوئی ما همه کاره بودیم، مگر تو نیستی، می گویم نه پدر، مقامی ندارم! 
نه عضو انجمن خانه و مدرسه ام و نه عضو انجمن ده، برای مشورت احدی بمن مراجعه نمی کند، عاطل و باطل سر گیجه گرفته م، تنها و بی پناه شده ام! پیشانی پدر بزرگ در هم می رود، لبخید زنان می گوید: 
- پسرعزیزم تو خودت باید طالب باشی، باید جستجو کنی، بهر دری باید زد بلاخره دری گشوده شده و کسی به درخواستت جواب می دهد. "اینگمار" فکر می کند: 
- خدایا بدرگاه تو آمده بودم بلکه دعایم مستجاب شود اینهم که تقصیر ها را به گردن خود من می اندازد، یکریز،پند و اندرز می دهد. پدر که از مکنونات قلبی او خبردارد از گفتن باز می ایستد و آرام می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، دوباره شروع می کند، اینبار ملایمتر می گوید: 
- "اینگمار" عزیزم، زمان آن رسیده که برای خود یار و همسری انتخاب کنی، سرو سامانی بگیری، امیدوارم کسی را در نظر گرفته باشی. "اینگمار" با لکنت می گوید: 
- پدر جان کسی را زیر سر ندارم لطفا بگوئید چه کسی حاضراست دختر خود را به آدمی همچو من بدهد، آنقدر تیره روزم که آس و پاس ترین خانواده ها، حاضر نمی شود به آدمی همچو من زن بدهد! پدر به تندی می آشوبد: 
- بچه گانه حرف نزن، نا امیدی و یاس برای ما بد نامی است، از نوۀ "اینگمار" بعیده، بگو ببینم، چه باعث یاس و نا امید تو شده. چه شده به این حد خود باخته و ضعیف النفس شده ای، بگو، چه به روزت آورده اند. 
- پدرجان چندی پیش به خواستگاری *"بریتا بری سکوگ " رفتم، چشمان پدر بزرگ از تعجب گشاد می شود: 
- مهلت بده کمی فکر کنم، هوم "بری سکوگ" آیا از خویشان ما کسی آنجا هست که بشناسم: 
- فکر نمی کنم کسی از فامیل ما آنجا باشد، پدر "بریتا" نمایندۀ مجلس است، شاید بخاطر بیاورید. 
- آه بله، حالا یادم آمد، ولی عزیزدلم، بهتر است قوم کسی شوی، که با ما، پیشینۀ خویشی و علقۀ محبت دارد، چطور بی مقدمه و بدون مشورت به خواستگاری دختر گمنامی رفتی که ممکن است برایت در آینده مساله ساز شود. اکنون آنها روبروی هم نشسته اند سکوتی بین نوه و پدربزرگ برقرار می شود، پدر بزرگ طاقت ندارد، دوباره ادامه می دهد: 
- دریغ و درد، در کرۀ خاکی چه رسوماتی برقرار کرده اند، که اینحا متروک است و با آن بیگانه ایم. شاید تو را جادو کرده اند بگذار ببینم، دختره، حتماً خوشگل و تو دل برو است، حتماً چشم های شهلا و خماری دارد که واله و شیدایش شده ای. 
- بله پدر، او زبباست موهایش مشکی است چشمانش آبی شفاف است، گونه های سرخی دارد مثل هلوئی پوست کنده می ماند ظریف و باریک اندام است. به اتفاق مادر به خواستگاریش رفتیم، الحق مادرسنگ تمام گذاشت، "بریتا" را پسندید، اما موضوعی لاینحل باقی ماند، که بخیال من جزئی و قابل چشم پوشی است. من دختر را پسندیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم، پدر و مادرش مرا پسندیدند اما "بریتا" راضی به این وصلت نبود، مادر تا توانست زبان ریخت و قاب آنها را دزدید! والدینش دختر را مجبور کردند که به این وصلت راضی شود. بگذریم، بعد از اینکه او را نشان کردند، بهار شیرینی خوردیم، تابستان که آمد، حال مادر رو به وخامت گذاشت او دچار ضعف شد، مجبور شدم از والدین "بریتا" درخواست کنم، تا او را برای کمک نزد ما بفرستند. چهره پدر بهم می رود: 
- ببینم، چطور فهمیدی که دختر ناراضی است! 
- پیش از خواستگاری، فکر می کردم دختران ده کشته ومردۀ من هستند و به محض اینکه لب بجنبانم برایم سرودست می شکنند و بخاطر من هر کدام می خواهد گوی سبقت را از دیگری برباید، وقتی "بریتا" به ملک ما آمد فهمیدم زندگی فقط دارائی و ثروت نیست بلکه مهم عشق و دلبستگی است و آنهم باید دوطرفه باشد من "بریتا" را دوست داشتم ولی او کوچکترین علاقه ای نشان نمی داد، خود را خوشبخت احساس نمی کرد، بد بیاری پشت بدبیاری دامنگیر ما شد آن سال محصول را شته زد، دچار کمبود علوفه برای دام ها شدیم از محصول سیب زمینی برداشت خوبی نکردیم، زمستان گذشت و بهار آمد عضوی ازفامیل فوت کرد، عروسی را عقب انداختیم، آهی در بساط نمانده بود، می خواستم مختصرجشنی بگیرم و سرو ته عروسی را بهم بیاورم، اما "بریتا" راضی نمی شد، او مدتها با من زندگی می کرد، گرفتن جشن مفصل بی معنی بود، نمی خواستم وام بگیرم! "بریتا" وقتی شنید که از جشن خبری نیست و من وعدۀ سر خرمن داده ام، حسابی دمق و گرفته شد. "اینگمار بزرگ" که تا آنموقع چشم به دهان نوۀ خود دوخته بود با لحنی معترض گفت: 
- اگر با دختری از ردۀ خود مان ازدواج می کردی، کار به اینجا نمی کشید. "اینگمار"با اندوه پاسخ داد: 
- چرخ غدار بازی غریبی در آستین داشت."بریتا" هر روز ضعیف و رنگ پریده می شد، حدس زدم شاید دلتنگ والدین و زادگاهش "بری سکوگ" است. از مادر علت پریدگی رنگ و ضعف همسرم را پرسیدم جواب داد: علت حاملگی ا ست، و اطمینا ن داد که برای مادران جوان دوره ای، گذراست، اوبمحض زایمان به حالت عادی بر می گردد و چون گذشته زیبا و دلربا خواهد شد. حرف های مادر قانعم نکرد. منبعد وضع در سکوت سپری شد، فکری چون موریانه درونم را می خورد که "بریتا" از عروسی مختصر و انداختن آن به زمانی نامعلوم رنجیده است. پدر جان می شنوی! 
تو خود گفته بودی که عروسی باید مجلل و با شکوه برگزارشود اما سال وانفسائی بود چیزی ته دخل نمانده بود آنسال همه تهیدست و فقیر شدیم، چشمان پدر یزرگ بدهان "اینگمار چفت شده بود. 
از بالا آمدن چرخ کامل خورشید لحظاتی می گذشت، "اینگمار" بیاد آورد که صبح خیلی زود ازخانه بیرون زده و مشغول شخم زدن است، از رویا بیرون آمد، مهار حیوانات از دستش رها شده بود، اسب ها را دید که آزادند و بدنبال خود شیاری بر زمین کشیده اند و آنطرفتر بیهوده پرسه می زنند، چه رویای شیرینی بود صورت پدر بزرگ را می دید، آرزو کرد ایکاش در همان حالت می ماند، دوست نداشت پدر روی خود را از او برگرداند و رشتۀ افکارش پاره شود تا از مصاحبت کسی که اکنون در آسمانی تازه سکونت دارد محروم بشود، مهار اسب ها را بدست گرفت و دستور توقف داد، بر خیش استوار ایستاد، و به خیالات شیرین فرورفت. 
دوباره به رویای آسمانی برگشته بود. در عالم خیال، ملکوت را طلبید و به درد دل ادامه داد : 
- داشتم می گفتم، راستی کجا بودم، آهان یادم آمد، آری، زمان می گذشت و زمستان هم در راه بود، حال و هوای "بریتا" همان بود که بود. انتظار برای عوض شدن و تغییر او ثمری نداشت، روز بروز افسرده تر می شد تا اینکه یک روز سرد زمستان وقتی به خانه آمدم اثری از او نیافتم، کار را سراسیمه رها کردم و به هر سوراخ و سنبه ای سرزدم. اهالی ده وقتی شنیدند برای یافتن او هر کس بسوئی رفت، بالاخره خدمتکاری او را یافت، "بریتا" پای دامنه ای دراز به دراز افتاده بود و نوزادی لخت و عور کنارش کبود شده بود. می گفتند بچه را خفه کرده است، "بریتا" قصد داشت، آنقدر در سرما بماند تا درتنهائی یخ بزند و بمیرد. او ناخشنودی خود را با خفه کردن طفل نشان داده بود، او نوزاد را حرام زاده و نامشروع می دانست، بعد ها گفت: 
- اگر شرعی و قانونی ازدواج کرده بودیم، بچه سالم می ماند، او آشکارا، مرا سرزنش کرد و گفت " فقط بفکر ارضای امیال خود بوده ام و از او سوء استفاده کرده ام" پدر بزرگ با تلخی در حالیکه اشک در چشمش جمع شده بود آهی کشید :
- اینگمار بیچارۀ من! چه رنجی کشیده ای، ابتدای جوانی عفریته ای زندگی تو را خراب کرده است، آه چه مصیبت بزرگی، چه قتل فجیعی، بنظر می رسد که قاتل در کمال خونسردی مرتکب قتل شده و به وجود طفل معصوم بی اعتنا بوده است، عزیزم چه سرنوشت شومی پیدا کرده ای، ادامه بده، باقی ماجرا را بگو، به گمانم قاتل توی هچل افتاده و زندانی است.
- آری پدر، درست حدس زدید، قاضی دادگاه سه سال برایش حبس برید.
- که اینطور! برای همین کسی حاضر نیست دختری بتو بدهد. 
- بله! از آنموقع به خواستگاری هیچ دختری نرفته ام.
- آه بله، حالا فهمیدم چرا پست و مقامی بتو نداده ا ند. 
- بله مقامات عقیده دارند، "بریتا" نباید به زندان می افتاد. آنها می گویند: " اگر تو مثل اسلاف و پدرانت با حکمت عمل می کردی و مثل آنها عاقل بودی، و به جای بی اعتنا ئی با او مهربان بودی و علت سکوت و کم حرفی او را می پرسیدی، اکنون زن بیرون زندان و در خانۀ تو بود و این رسوائی دامنگیرت نمی شد. 
- " آه پسرم! چه عذابی کشیده ای، چه فاجعه ای. 
امان از دست زن پتیاره. 
- پسر به پدر برگ اعتراض می کند، و ناخشنود می گوید: 
- اما پدر جان "بریتا" زن بدی نیست، فقط از آن وضع ناراضی بود، دوران نامزدی حامله شد، انتظار داشت، برای او عروسی مجللی بگیرم، من اینکار را نکردم، او را بی چک و چانه به خانه آوردم و بدون رعایت آداب با او خوابیدم. افسردگی او و خفه کردن بچه، به هم ربط داشت، بعضی دوستان مرا ملامت کرده و می گفتند: "اگر به خدمتکار، حق السکوتی می دادم، رازپنهان می ماند و تنابنده ای چیزی نمی فهمید و زن اکنون آزاد بود. 
- یعنی بلافاصله با دختره عروسی می کردی. 
- نه پدر جان، کافی بود چند هفته ای او را منزل پدرش بفرستم تا مردم فکر کنند بین ما اتفاقی نیفتاده و هنوز نامزدیم ، وقتی آبها از آسیاب می افتاد آنوقت جشن مفصلی می گرفتیم،عده ای را دعوت می کردیم تا مساله به خیر و خوشی تمام شود. اما سیر حوادث بروفق مراد نرفت، در حقیقت مقصر اصلی من بودم که بی اعتناء به "بریتا" به خواهش نفس خود تن دادم، نامشروع و بی موقع با دختری که همسرم نبود، همبستر شدم و با ارتکاب به عملی که هیچ دین و مرامی نمی پذیرد باعث شدم دختری جوان به زندان بیفتد و بهار جوانی خود را پشت میله های سرد در تاریکی و تنهائی سپری کند. در واقع من بودم که خود را به او تحمیل کردم ، آیا تصور می کنید که این بندۀ خطا کار بتواند جبران کند. 
- یعنی چه می خواهی دوباره ازدواج کنی؟ نمیدانم. "بریتا" زن خوبی است. بخاطر شرافت خود دست به انتقام زد، او خود را آبرو باخته و تحقیر شده حس می کرد، زنی که رسوای خاص و عام شود، چاره ای ندارد، باید از آبروی خود دفاع کند.
پائیر امسال حبس او تمام می شود، مانده ام چکار کنم!
پدر می پرسد:
- هنوز او را دوست داری!
- نمی دانم، تردید دارم که او را دوست داشته باشم، او همه چیز را نابود کرد، و برای ثمرۀ عشقمان ارزشی قائل نشد. پدر پلک هایش فرو می افتد و به فکر فرو می رود تا چاره ای برای نوۀ خود پیدا کند. "اینگمار" ادامه می د هد: 
- می بینید چقدر گرفتارم! آخرین بار در دادگاه او راملاقات کردم، از شروع تا پایان در حضور قاضی و دادستان و هیئت منصفه گریه کرد و همۀ تقصیر ها را بگردن گرفت گویا از اینکه بچه را کشته پشیمان بود، با این کار می خواست اظهار ندامت کند. همه از دیدن قیافۀ اندوه بار و بهت زدۀ او تحت تاثیر قرار گرفتند. صحنۀ جانگداز و رقت باری بود، بحدی که اشک قاضی در حضور جمع سرازیر شد. هئیت منصفه شرائط "او" را حین ارتکاب قتل، بررسی کرد. او را از قتل عمد مبری دانست و تنها به 3 سال حبس محکوم کرد. تا بحال، برایم دو سه نامه ای فرستاده، نامه ها، حکایت دارد که از یکدنگی هنوز دست بر نداشته است. پدر بی حرکت و بدون عکس العمل به فکر فرو می رود و بدهان"اینگمار" چشم می دوزد. 
- پدر جان ما "اینگمارها" مشکلات زندگی را همیشه به گونه ای انسانی و عادلانه حل کرده ایم و به پروردگار به عنوان نقطۀ اتکاء چشم دو خته ایم. اما در این مورد خاص مانده ام، چه تصمیمی بگیرم، آیا خداوند او رامی بخشد و از تقصیر او بسادگی آب خوردن چشم می پوشد، پدر ساکت است و متفکر و نظری اظهار نمی کند. 
- پدر جان آگاه باشید که حل و فصل بحران برایم دشوار است، اگر از این مخمصه سر بلند بیرون نیایم و جلو شایعات را نگیرم، بی اعتباری و بی آبروئی برایم باقی می ماند آنگاه مستاصل و نا امید، هر لحظه برای خود آرزوی مرگ می کنم، پدر همچنان بی حرکت است و چیزی نمی گوید، می دانید پدر! فقط این "بریتا" نیست که مستحق ترحم و دلسوزی است، احساس می کنم که منهم مستحق دلسوزی و تسلی هستم. اول زندگی و اینهمه بد بیاری، نهایت بد اقبالی است. مردم سرزنشم می کنند و همۀ تقصیر ها را بگردن من می اندازند، شما هم پدر جان با این سکوت طولانی به زخم من نمک می پاشید، گویا شما هم مرا مقصر می دانید اینطور نیست. حداقل چیزی بگوئید! حال که ساکتید، بگذارید کلام آخررا بگویم:
- با همۀ مذلت و بدبیاری تنها موضوعی که باعث شده تا بحال دوام بیاورم، مزرعۀ پدری و دلخوشی کار در ملک آبا و اجدادی است. عجیب است ،علیرغم بحران ها توانسته ایم با این ملک زندگی خود را اداره کنیم، اینجا برایمان همیشه خیر و برکت داشته، مردم شایعه کرده اند که ملک نظر کرده است. علیرغم افت و خیز قیمت و شیوع آفات، لطف حق، بگونه ای همواره شامل حال ما بوده و تا این پایه به مشکلی بر نخورده ایم، که به بن بست جدی برسیم. پدر، می گوید: 
- "اینگمار" مشکل تو سخت و پیچیده است و به زمان احتیاج دارد، کمی فرصت بده تا بمیان مردم بروم و با پیر ها و بزرگان قوم مشورت کنم! بعد خدا حافظی می کند و به قصر بر می گردد، تنهائی سخت و ملالت بار است لحظه ای بدنبالش می روم بر می گردد و با عتاب می گوید :
- پسر کمی صبر داشته باش دندان بجگر بگذار، بمن اعتماد کن قضیه راه حل دارد!!!
بلافاصله "اینگمارها" به شور و بحث می نشینند، آنها به نوبت نظر می دهند و بدنبال راهی می گردند، سپس پلکهایشان فرو می افتد و به فکر فرو می روند، انتظار برای جوان کشنده است، چاره ای نیست، بیرون از جرگه منتظر اعلام نتیجه می ماند، دقایقی از مشاورۀ بزرگان گذشته است کاسۀ صبر مرد بسر می آید، بلاخره لبخند رضایتی چهرۀ عبوس او را روشن می کند با احتیاط اسب ها را به ناحیۀ پستی که حدود ملک را تعیین کرده است، می راند . اسب ها خسته اند، خود او نیز احتیاج به استراحت دارد، شاد و سر حال بخود می گوید :
- عجیب است، مشورت چقدر زود نتیجه می دهد قبل از اینکه مشاور راهی پیدا کند، چارۀ برون رفت را آدم خود می یابد. مشکلی که سه سال، پی در پی مرا آزرده بود در یک چشم بهمزدن حل شد. شکر ای خداوند که همیشه یاور و حلال مشکلات من بوده ای.
***************
در آن صبح بسیار زود که گمان می رفت هنوز از خواب ناز کسی بر نخاسته و "اینگمار اینگمارسون" تنها سحر خیز آبادی است، همزمان پیرمردی بیرون زد و کوره راهی را در پیش گرفت که به ملک "اینگمارسون ها" ختم می شد، کسی نمی توانست از دور حدس بزند که شغل پیر مرد چیست و بچه منظوری، صبح به آن زودی از خانه بیرون زده است. از نوک سر تا پاشنۀ پا و رو پوش و کفش و کلاه او قطرات رنگ چسبیده بود و فرچه ای بر شانه حمل می کرد.
او نقاش دهکده های اطراف بود هر سال اوائل تابستان تا اواخر پائیز دوره می افتاد و پس از پرس و جوی خانه به خانه، اگر نرده ویا ساختمانی را می دید که احتیاج به رنگ دارد، با صاحب خانه وارد مذاکره می شد و شفاهی قرار داد می بست. او صبح خروسخوان به نوک تپه ای رسید که بر کل دره و ساختمانهای آبادی مشرف بود، از بالا به دور دست و املاک وسیع "اینگمارها" خیره شد بزرگی و وسعت ملک چشم او را گرفت و کنجکاو بسوی دره سرازیر شد، وقتی به دامنه رسید هوا کمی روشن شده بود. از آنجا نمای کهنه و رنگ پریدۀ خانه هائی را دید که در بلندی و تاریکی قادر به تشخیص آنها نبود. کمی پائینتر، از شگفتی فریاد کوتاهی کشید و به نجوا گفت:
- بنظر ده ها سال است کسی به سرو صورت این ساختمان ها، دستی نکشیده، خدای من کلبه ها را بپا، آنها هم حال و روز بهتری ندارند اگر خدا بخواهد و بخت مدد کند تا آخر پائیز مشغول خواهم بود. با این فکر سراشیبی را بسرعت طی کرد حین دویدن، از دور مردی را دید که مشغول شخم است. ایستاد، فکر کرد "خویشتنداری شرط عقل است، نباید بی گدار به آب زد، قبل از هر اقدام بهتر است از مرد دهقان پرس و جوئی کنم بلکه وضع مالی مردم دستم بیاید او حتما مالک خانه ها را می شناسد". وقتی بدهقان رسید، ایستاد "اینگمار" منتظر کسی نبود، سر برگرداند، کمی بعد، اسبها را وادار به توقف کرد و به سلام او پاسخ داد. از هیئت مرد و سرو وضع او می شد حدس زد که شغل او چیست. مرد سوال کرد: آقای (جفتیار) یقیناً صاحبان خانه و کلبه های تابستانی را می شناسد، اگر او برای نقاشی از مالکان سوال کند، آیا جواب مثبت می شنود یا در ها بسته می شوند! "اینگمار" بخاطر آورد که بارها از والدین خود خواهش کرده بود که دستی به سرو روی خانه بکشند و نمای خانه را از آن وضع بیرون بیاورند، اما پدربه در خواست پسر بی اعتنا بود. یکبار گفته بود" وقتی پسر در آینده ازدواج کند و سرو سامان بگیرد، دست به یک خانه تکانی می زند و نمای خانه را از آن وضع اسفبار بیرون می آورد. "اینگمار"بفکر فرو رفت و به گفتگوی خود با پدربزرگش اندیشید، حدس زد شاید او پس از مشورتی طولانی با اهالی آسمان راه حلی یافته و مرد نقاش حامل پیامی از سوی اوست. 
حتما می خواهد که من تجدید فراش کنم و دوباره سرو سامان بگیرم، پس باید دستی به سرو روی خانه بکشم و نمای آنرا نقاشی کنم، حضور مرد آنچنان نشاطی در او ایجاد کرد که بسرعت تصمیم گرفت که نقاشی خانه و کلبۀ تابستانی خود را به او بسپارد. "اینگمار" راه حل مشکل را یافته بود، دوباره پشت اسبها قرار گرفت، پا روی خیش نهاد، اسب ها، حس صاحب خود را شناختند و از نشاط او شاد شدند انگار نیروئی به کار بیشتر تشویقشان کرده باشد، به شخم زنی ادامه دادند. 
********* 
هفته ها گذشت، روزها انگار به مسابقۀ طی زمان مشغول اند، به سرعت باد و برق پی در پی سپری می شدند. کار در خانه و مزرعه کمافی السابق، سخت و کشنده بود، آنروز هم مثل سایر روزهای خدا "اینگمار" به کاری سر گرم بود، عبوس و کسل بنظر می رسید دهنۀ اسب ها را برداشت، به آنها روغن مالید و سمباده کشید تا نرم و براق شوند تا هنگام کشیدن لگام، پوزه و لثۀ حیوانات زخمی نشود. حین سمباده مکث کوتاهی کرد و به خود گفت: 
- اگر جای خدا بودم اجازه نمی دادم که مردم برای امرار معاش و تامین احتیاجات خود اینهمه زجر کشیده و صدمه ببینند، "او" نباید بشر را می آفرید، حالا که آفریده نباید می گذاشت که بشر اسیر رنج و ناراحتی شود! چه خوب بود کارها با نیت آدم انجام می شد بمحض اینکه نیت می کردی کاری را انجام دهی، انجام می شد و در یک چشم بهمزدن خاتمه می یافت.نمی دانم اینهمه مشقت برای چیست، دهنه را جلا می دهی، لحظه ای بعد باید گاری را رنگ کنی، کار گاری تمام می شود نوبت روفتن طویله است بعد مجبوری حیاط را نظافت کنی، رنج ما بی پایان است بقول معروف " یک روز نبود که بی سر خر زندگی کنیم" غرق افکار خود بود که گرد و خاک کالسکه ای را دید که از دور به خانه نزدیک می شد، از کار دست کشید، دست را سایه بان چشم کرد، کالسکه و سر نشین آن را شناخت سریع بسوی آشپزخانه چرخید و با صدای بلند مادر را خطاب کرده آمرانه گفت: 
- مثل اینکه مهمان داریم، بپا خانه ریخت و پاش نباشد، بساط کیک و قهوه را آماده کن، آقای نماینده چهار نعل بسوی ما می راند. مادر آسیاب قهوه را پیش کشید، هیزم توی اجاق گذاشت و منتظر ماند! کالسکه از "بری سکوگ" بود آقای نماینده دهنۀ اسب را کشید چرخها بنرمی از گردش ایستادند "اینگمار" جلو دوید و سلام کرد نمایندۀ مجلس به سلام مرد پاسخ داد، "اینگمار" تعارف کرد اما نماینده از جای نجنبید، قصد پائین آمدن نداشت و دعوت مرد را رد کرد: 
- مرا ببخشید، در بخشداری جلسۀ مهمی است، باید بموقع آنجا باشم، با این وجود سپاسگزارم، به مادر سلام برسانید، از طرف من بگوئید وقت فراوان است دفعۀ بعد خدمت می رسم، داماد و پدر زن در حال تعارفات معمول بودند که مادر "اینگمار" از لای در پیدا شد پیرزن با تانی خود را از چهارچوب بیرون کشید و تمام رخ ظاهر شده تبسم کنان خطاب به نماینده گفت: 
- ای وای بفرمائید آقای نماینده! توی درشکه چرا نشسته اید، خواهش می کنم، قدم رنجه بفرمائید، کلبۀ درویشان را روشن کنید، می دانم خستۀ راهید، قهوه حاضر است. نمایندۀ مجلس که ظاهری موقر و منظم داشت، لفظ قلم حرف می زد و بخاطرمبادی آداب بودنش به بزرگتر ها احترام می گذاشت، بناچار از درشکه پائین آمد، سلام غرائی به مادر "مرتا " داد، سر را بالا گرفت، در حالیکه به پیرزن مستقیم نگاه می کرد گفت:
- حالا که اصرار می کنید مانعی ندارد، چند دقیقه مزاحم می شوم، باید به موقع به جلسه برسم، فقط چند دقیقه! رفتار و حرکات نماینده و ظاهر او با "اینگمار اینگمارسون" از زمین تا آسمان تفاوت داشت نماینده آدمی مرتب و اتو کشیده بود، اما "مادر مرتا" و اینگمارسون" ظاهری خسته و ژولیده داشتند، از موقعی که دختر نمایندۀ مجلس به زندان افتاده بود، مناسبات خانواده تیره شده و میانشان تلخی و جدائی بروز کرده بود، نماینده کینۀ "اینگمار" را بدل گرفته بود اما بروی خود نمی آورد و ابدا چیزی از ناراحتی خود نشان نمی داد. تحویل گرفتن "مادر مرتا" و تعارف و خوشامد گوئی پیرزن دل سنگی مرد را نرم کرد و با خوشروئی دعوت او را پذیرفت. وقتی وارد شد روی صندلی آشپزخانه نشست و منتظر پذیرائی خانوادۀ "اینگمارسون" شد. سکوت و مکثی طولانی در فضای آشپزخانه سایه افکند کسی جرات نمی کرد از وضع تاسف باری که برای "بریتا" پیش آمده بود کلامی بزبان براند، نمایندۀ مجلس کمی پا بپا شد، سرانجام به تردید های خود پایان داده و گفت: 
- شاید از آمدن من به اینجا، شگفت زده اید، آمده ام به "اینگمار" خبر دهم که "بریتا" بزودی آزاد خواهد شد. دست "مادر مرتا" بنای لرزیدن گذاشت، ارتعاش فنجان و قاشق توی آن، آشکار شد، لحظه ای طول کشید تا پیرزن به خود مسلط شده و از لرزش باز ایستد. الان حرفهای نماینده را می شنید: 
- تصمیم گرفته ایم بمحض آزادی "بریتا " او را به ایالات متحده بفرستیم، ترتیب کارها داده شده بلیط از پیش خریداری کرده ایم. دوباره سکوتی بر قرار شد. نماینده با خود گفت: "چه مردم کسل و دمقی، آنها نه اعتراضی می کنند و نه حاضرند خبری از دختر بیچاره بگیرند" "اینگمار" به اعصاب خود مسلط شده، پرسید: 
- قرار نیست به خانه بیاید، خداحافظی کند تا او را مشایعت کنیم، نماینده با تکبر پاسخ داد: 
- خیر اینجا کاری ندارد. "اینگمار" ساکت شد، چشمان را بست، شرمزده سر را پائین انداخت، اینبار نوبت "مادر مرتا" بود که اعتراض کند: 
- آقای نماینده فکر نمی کنید که "بریتا" پس از آزادی نیاز به دلداری و کمی مراقب دارد. دختر زبان بسته را بدون خرج سفر و رخت و لباس، مستقیم از زندان به آمریکا فرستادن، دور از عقل و انصاف نیست، آیا خود شما و خانم میل ندارید دختر را پیش از سفر برای چند لحظه ملاقات کنید. 
- اجالتاً خیر، بهتر است با هم روبرو نشویم! 
- هر طور که صلاح می دانید. 
- خیال شما راحت باشد ترتیب کارها، از پیش داده شده است با تجارتخانۀ " لوف بری" قراردادی بسته ایم که پول و وسائل سفر در اختیار او بگذارد، بلیط مسافرت و لباس ها پیش او می ماند تا "بریتا" مرخص شود، خلاصه کنم، لازم نیست خود را به زحمت بیاندازید و به عواقب آزادی "بریتا" فکر کنید، وظیفۀ من ایجاب می کرد تا این بار سنگین را از دوش شما بردارم. مادر ملتفت حال خود نبود، دستانش لخت و بی حس شد، روسری از سرش لغزید و روی شانه اش سر خورد، در حضور مرد غریبه احساس شرم نمی کرد، حس انتقام درونش شعله کشید، اراده کرد، برخیزد و مرد را از خانه بیرون بیاندازد، اما اندیشید "چه خوب می شد اگر پسر بیچاره ام بفکر ازدواج مجدد می افتاد و فکر این پتیاره را از سر بیرون می کرد" آنها بهت زده به مکانی نامعلوم خیره شدند. نمایندۀ مجلس هنوز حرف می زد، "اینگمار" با خود گفت "بیچاره مادر را بگو فکر کرده بود، کمکی برایش می گیرم تا کمتر زجر بکشد. نمایندۀ مجلس با این فکر کلنجار می رفت که " آیا پسر و مادر پیرش ملتفت شده اند یا موضوع را باید، بیشتر بشکافد": 
- با همسرم قرار گذاشته ایم، مساله را، با مسالمت حل کنیم. بحث در آن خصوص بی فایده بود "اینگمار" بی خیال شد به خود نهیب زد، بی خیال، بهتر از شر لکاته ای قاتل راحت می شوی، لحظه ای در شادی سپری کرد. فکر کرد خود را به موش مردگی بزند و بخاطر از دست دادن زن اظهار سر خوردگی کند. پشیمان شد. چه خوب، منبعد، همه زن را مقصر می دانند و کاسه کوزها سر او شکسته می شود، او که نجیب زاده و از خاندانی با اصالت است از لیچارها و زیاده گوئی مردم در امان می ماند، زن بد شگون، بهتر است گور خود را گم کند، وقتی زن لکاته به سفری بی انجام فرستاده شود، پس از چندی آبها از آسیاب می افتد و بتدرج خاطرۀ او بفراموشی سپرده می شود. "مادر مرتا" دچار آشوب شد، کسی چیزی نمی گفت و از درون دیگری خبر نداشت. بناچار پیرزن سکوت را شکست، طوری که نماینده بشنود رو به او کرد و گفت: 
- "بریتا" زجر زیادی کشیده و تقاص کار هایش را پس داده منبعد نوبت ماست تا تاوان ندانم کاری های خود را بپردازیم. نماینده فکر کرد شاید " مرتا" قصد همدلی دارد، می خواهد، مبلغی از خرج سفر دختر را بپردازد. و "اینگمار" در تعمقی طولانی اندیشید: 
- اگر موضوع را به "پدر" بگوید و از او کمک بخواهد راه حل بهتری خواهد یافت، در واقع منصفانه نبود که همۀ تقصیر ها را بگردن "بریتا" انداخت، باید بخشی از اشتباه را خود او بپذیرد، بلاخره رای و ارادۀ پدر تعیین کننده بود. به عمل نماینده اندیشید، آیا او آدم مسئولی بود؟ اگر هست پس چرا قصد دارد از شر دختر آسوه شود و او را به مملکت دیگری بفرستد، شاید از به خطر افتادن موقعیت خود می ترسد، او به حسن شهرت خود فکر می کند و می خواهد از بلائی که دامنگیرش شده دوری جوید و به ضرب پول موضوع را حل و فصل کند. 
اما وظیفۀ او چیست، آیا باید دست روی دست بگذارد و اجازه دهد که زن بیچاره به سرزمینی دور تبعید شود. با اطمینان گفت: "بهتر است ارادۀ پدر را در این امر جویا شوم شاید پدرم نماینده را فرستاده تا خبرآزادی "بریتا" را از منبع موثقی بشنوم بلکه دردهایم لحظه ای تسکین یابد." این فکر به او تسلی داد، جابجا شد، بر خاست و بسوی قفسه ای رفت، شیشه ای را بیرون کشید چند قطره کنیاک به فنجان پدر زنش ریخت و جر عه ای هم به قهوۀ خود اضافه کرد، آنگاه فنجان را بالا برد و به سلامتی آقای نماینده همه را لاجرعه سر کشید. 
*******
چند روز بعد از آن دیدار و خبرآزادی زن زندانی، "اینگمار " زودتر از همیشه از خانه بیرون زد، تمام وقت خود را صرف درختان تنومند حیاط کرد. بستن شاخه ها و آنها را بشکل دورانی در آوردن هم تزئین باغ بود و هم و باعث می شد چمن خانه سر سبز بماند و هم در خنکای آن حیوانات به استراحت بپردازند. گذشته از این، وجود طاق نصرت باعث می شد، که از رشد بی رویۀ شاخه های درخت زیزفون جلوگیری شود. پس از مدتی کار روی شاخه ها، "مادرمرتا" بیرون آمد، غرولندکنان پرسید: 
- ای وای! چه بروز درخت ها آورده ای، در سر چه نقشه ای داری، "اینگمار" برگشت و باتبسم جواب داد: 
- اینطور حیاط قشنگ تر می شود اول شاخه های یک درخت رابستم دیدم مناسب نیست، درخت هائی که ردیف هم بودند تبدیل به کریدور کردم.! 
بعد از ظهرها دهقانان، عادت داشتند ساعتی استراحت کنند، همانروز "اینگمار" بعد از ناهار، روی تخت دراز کشید و به "قیلوله ای ناگزیر" تن داد، "مادر مرتا" مشغول بافتن تنپوشی زمستانی بود، ناگهان ورودی ساختمان باز شد، درب ورودی به ایوان کوچک و باریکی باز می شد، مادر سایه ای دید که وارد ایوان شد، او را شناخت، فروشنده دو جعبۀ کوچک به گردن آویزان کرده بود. او بیسکویت و نان سوخاری و کماج های تازه می فروخت و از این راه امرار معاش می کرد، پیرزن "کی سا" نام داشت، خوش مشرب و تو دار بود، "مادر مرتا" وقتی مطمئن می شد که پیرزن راز او را بر ملا نمی کند، آنگاه سفرۀ دل را می گشود و همیشه قول می گرفت: 
- آ ها "کی سا" ببینم دهنت چفت و بست داره! 
- طوری حرف می زنی مثل اینکه حرف های تو را صد دفعه اینور و آنور برده ام کدام مرتبه چیزی گفتی که نزد این و آن باز گو کرده باشم. صورت "مادر مرتا" را لبخندی روشن کرد و به پیرزن سفارش کرد: 
- اینگونه هم خوب نیس، که با گاز انبر از زیر زبانت چیزی بیرون کشید. می دانم، قبلاً با مادر "بریتا" سر و سری داشته ای و از کم و کیف ازدواج "اینگمار" و بریتا" با هم حرف زده اید، درسته. 
- آه بله! ولی حرف ها مال قدیم است خدایا تو شاهدی که قصد ما خیر بود. و با ادای این جمله، اشک از چشمانش سرازیر شد. "مادرمرتا" با کمی درنگ پرسید: 
- بسیار خوب تو با خانوادۀ "بریتا" بخصوص مادر او رفت و آمد داشتی و قبل از قضیۀ خواستگاری، آنها را می شناختی، گفتگوی زنها خواب "اینگمار" را آشفته کرد گوش تیز کرد، زیر چشمی اطراف را پائید، درب اتاق خواب باز مانده بود، بنظر می رسید کسی در را به عمد باز گذاشته، نیروی مرموزی او را وادار می کرد تا دزدکی به حرف ها، گوش بسپارد، حالا کاملاً بیداربود، چشم ها را باز کرد، چهار دانگ حواسش متوجه گفتگوئی شد که مابین "کی سا" و مادر جریان داشت. 
- داشتی می گفتی، از کی ملتفت شدی که "بریتا" از ازدواج با "اینگمار" ناراضی است. 
- روز های اول، خواستگاری، بین مردم شایعه شد که دختر را پدر و مادرش مجبور کرده اند و او خود تمایلی به این ازدواج نداشته است. 
- " کی سا" حاشیه نرو، آیا خودت راجع به این موضوع با دختر حرف زده ای؟ 
- هروقت به "بری سکوگ" می رفتم دختر را غمگین و گریان می دیدم تا اینکه یکروز فرصتی گیر آمد "بریتا" در آشپزخانه تنها بود، سر صحبت را باز کردم، حال و حکایت را جویا شدم، وانمود کردم، از قضایا بی خبرم، کمی زبان ریختم اطمینانش که جلب شد، گفتم: 
- خدا را شکر! بخت یارت بوده، شوهر خوبی نصیبت شده، چه داماد خوش قامت و قواره ای! او فقط بمن زل زد، فکر کرد دستش می اندازم، راستش تا به بحال پسر شما را ندیده بودم، فقط حرفی از دهانم پریده بود، بغض دختر ترکید، دل پری داشت، اشک خود را پنهان کرد و به صندوق خانه پناه برد، این تمام حرفی بود که بین ما رد و بدل شد. دیگر او را ندیدم نزد خود فکر کردم: " چه افاده ها دخترۀ نازک نارنجی، خوشی زیردلش زده، دلیلی ندارد از ازدواج با خانوادۀ "اینگمار" نا اراضی باشد. خانواده ای خوشنام که دختر ها ی حسرت بدل، به هر دری می زنند، تا شوهری مثل پسر شما گیرشان بیاید. اما وقتی رفتار والدین "بریتا" را دیدم که بدون در نظر گرفتن علاقۀ دختر، فقط بخاطر اسم و رسم شما حاضر شده اند دخترشان را به عقد "اینگمار" در آورند، غصه ام گرفت، بلاخره احساس دختر هم شرط است. 
" اینگمار" که به حرف های آنها دزدکی گوش می داد اینبار گوشهایش بیشتر تیز شد، حال پی برد چه کسی درب بین دواتاق را باز گذاشته، فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است و مادر از این کار عمدی داشته و می خواسته به "اینگمار" گوشزد کند که باید به احساس و علاقۀ دختربیشتر از پیش اهمیت دهد، او قصد داشت تا هفتۀ آینده به زندان برود و "بریتا" را که از حبس آزاد می شد به خانه بیاورد. دل سپردن به گفتگوی زنها در آن بعداز ظهر کسل و خاکستری تلنگری به وجدان خفته اش وارد کرد و باعث شد، که با دید روشنتری به زندگی و آیندۀ پیش روی چشم بدوزد، " کی سا" ادامه داد: 
- آخرین بار"بریتا" را وقتی دیدم که از خانۀ پدری به نزد شما آمده بود، آنروز میهمان داشتید و خیلی شلوغ بود، بلاخره فرصتی پیش آمد دختر را کنجی گیر انداختم، زیر زبانش را کشیده و پرسیدم: 
- خانم جان چه خبر! حال و روز خوبی نداشت، ملول و افسرده بنظر می رسید، از مزرعۀ "بری سکوگ" سؤال کرد، به او دلداری داده و اطمینان دادم: 
- خیالت راحت همه چیز در امن و امان است، چند روز پیش، آنجا بودم، آهی کشید و با دل پری گفت: 
- نمی دانم چکار کنم همین چند روزی که اینجا بوده ام انگار صد سال گذشته، گفتم: 
- کمی سخت است، بدلت بد نیار، بزودی عادت می کنی، به "بری سکوگ" برگرد، آب و هوائی تازه کن! جواب داد: 
- هرگز، نزد کسانی که مرا بیچاره کردند بر نمی گردم، هرگز! به او گفتم: 
- همیشه فکر کن آسمان آبی است و تو در جنگلهای "بری سکوگ" مشغول چیدن نسترن و تمشکی! ببینم، نمی خواهی دو نفری به جنگل برویم تا قدری آلبالوی وحشی و زغال اخته بچینی، می دانستم تمشک دوست دارد هوش و حواس دختر جای دیگری بود، نگاهش به دیوار میخ شده بود، از چیزی می ترسید دل و دماغ حرف زدن نداشت، دلداری ام کارگر افتاد، دختر زبان بسته به حرف آمد: 
- "بری سکوگ" خیلی زیباست، اینجا برایم کابوس است، همیشه در رؤیا، خواب آنجا را می بینم، از آن همه اندوه دلزده شدم از لج به او گفتم: 
- آخه عزیزم از قدیم گفته اند: آش اینجا، لواش اینجا، طعام و شراب، جای خواب اینجا! خانم جان "اینگمار ها" خاندانی مشهور و صاحب نفوذند، دولتمند وخوشنامند، چشم مردم به دست آنهاست؛ مشکلات و گرفتاری آدمها را همیشه رفع کرده اند، همیشه مرد هائی فرزانه و حکیم در این خاندان قد علم کرده اند. مردهائی که بیشتر گوش می دهند و کمتر حرف می زنند، از این گذشته برو خدا را شکر کن، گیر "مادر شوهر" فضول و بد خواهی نیفتاده ای، مهمتر از همه، مرد خوش قیافه و سالمی نصیبت شده، که جای شُکردارد، "کی سا" خاموش شد و کمی بعد، برای اینکه موضوع بحث عوض نشود دوباره چانه اش گرم شد: 
- چیز هائی بود که بخاطرم رسید، بعد به او سفارش کردم، حال که زود هنگام و بدون عقد، به خانۀ شوهر آمده باید کوشش کند تا جشن عروسی به تاخیر نیفتد، همینجا را نشان داد و گفت: 
- خانۀ "اینگمارها" فضای مناسبی برای جشن است، دوباره سفارش کردم: به "اینگمار" فشار بیاور، شروع زندگی بدون عقد و رعایت رسومات، بد شگون است و از دید مردم خوبیت ندارد، "بریتا" گفت: 
- اگر اینطور نشود خودش را سر به نیست می کند فهمیدم مرگ را به رسوائی ترجیح می دهد، می گفت: مردم در بارۀ اینجور رابطه ها خوب نمی گویند، قصد داشت در صورت رسوائی، خود را به دریاچه انداخته و سر به نیست کند. یک ماه بعد شنیدم از عروسی خبری نیست و "اینگمار" بهانه تراشی کرده است. چاره ای نبود، با عجله خودم را به "بری سکوگ" رساندم و به مادر "بریتا" ماجرا را گفتم و توضیح دادم که کار"اینگمار" درست نیست. اما زن نماینده با فیس و افاده گفت: 
- شکر که دختر مان گیر آدمی افتاده که دولتمند و سر شناس است. باید حوصله داشت "اینگمار" پولدار است، بزودی جبران می کند. 
"اینگمار" که هنوز به حرف های آنها گوش می داد با خود گفت: "مادر درب را مخصوصاً باز گذاشته تا شرح ماوقع را از زبان زنی غریبه بشنوم، مبادا "فیلم" یاد هندوستان کند و پی همسرم بروم و او را از بند غم و زندانی که به آن گرفتار شده آزاد کنم، این حرف ها باد هواست، برای من اهمیتی ندارد" با این وجود مایل بود بقیۀ ماجرا را از زبان فروشندۀ دوره گرد بشنود: 
- هفته ها از دیدار من و "بریتا" گذشته بود اما هنوز ازجشن عرسی خبری نبود. پائیز رفت و زمستان آمد، یک روز سرد و یخبندان با سورتمۀ پائی از جادۀ باریکی می گذشتم، یخنبندان به حدی بود که سورتمه لحظه ای زیر پایم بند نمی شد و مدام ویراژ می رفت، در کوران برف و لغزندگی که چشم چشم را نمی دید، سایه ای دیدم، از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم، کمی جلوتر، فهمیدم، آنچه تصور کرده ام، شبح یا سایه نیست بلکه آدم سرگردانی است که در آن هوای سرد، راست جاده را گرفته و اتفاقی بسوی من می آید! وقتی از روبرو سینه به سینه شدیم، دیدم "بریتا" است، متوحش پرسیدم: 
- خدای من تو را چه می شود؟ در این سرما و کولاک، کجا می روی! او مشوش و نگران بود، بغض اش ترکید، می گفت دنبال کوه بلندی است تا از آن خود را پائین بیاندازد بلکه از نکبت زندگی خلاص شود، ایستادن در آن هوا مشکل بود، کوشش کردم به او دلداری دهم، در حالیکه می لرزیدم به او تسلی دادم تا: 
- برای بچه ای که در شکم دارد دل بسوزاند، نفرت از درونش شعله می کشید، سرخورده و ناراضی بود بخاطر بد قولی و پیمان شکنی، یکریز تکرار می کرد، "می خواهد از خانواذۀ شریف و متشخص اینگمارسون انتقام بگیرد" وقتی آرامتر شد مدام می پرسید، راجع به او چه فکر می کنم. آیا او عفریته ای است بی عاطفه، یا زنی است عاصی و گناهکار! جوابی در چنته ام نبود، او خود را آبروباخته و تحقیر شده حس می کرد، به او نزدیک شدم و دستهایش را در دست گرفتم، به صورتش خیره شدم، چشمهایش یکپارچه آتش بود عاصی و طغیانگر دندانها را بهم می فشرد! جیغ می کشید و ساکت نمی شد: 
- چند بار تصمیم گرفتم املاک و هستی آنها را به آتش بکشم به گاوها و گله هایشان سم بدهم! از آدمهای آنجا متنفرم، شب و روز نقشۀ می کشم اما "سگی که پاس می کنه گاز نمی گیره" جواب دادم: 
- آری عزیزم سنگ بزرگ علامت نزدنه، زورت به گاو و گله نرسیده، می خواهی خودت را سر به نیست کنی! فکرانتقام اشتباه است، خودکشی نوعی قتل است. خانم جان، دنیا سرای کاشتن و برداشت است، از قدیم گفته اند آنکه "باد" می کارد، "طوفان" درو می کند. این دنیا پلی بسوی آخرت است سرانجام، روزی همه به آرامش می رسیم و در آرامگاه ابدی قرار می گیریم! با تسلا های من، بنای هق هق گذاشت. باورش سخت بود که دختری معصوم آنگونه در آتش انتقام بسوزد و آنهمه نقشۀ قتل و ویرانی در ذهن داشته باشد! نازش را کشیدم، نوازشش کردم تا از فکر خودکشی منصرف شد، با هم به خانه بر گشتیم، آنشب برای من کابوس بود، از مردم نجیبی مثل شما شرم داشتم، غیر ممکن بود ماجرای عروستان را به کسی بگویم از آن گذشته، "بریتا" خواهش کرده بود موضوع را مسکوت بگذارم. بجز امروز هیچوقت راز او را برملا نکرده ام، امروز ناچار شدم! "اینگمار" دستی به سرو روی خود کشید، ساعت سقفی طویله شروع به نواختن کرد استراحت تمام شده بود، نوبت دوشیدن ماده گاوها بود! "مادر مرتا" عجله داشت تا بگونه ای پیرزن دوره گرد را دست بسر کند، با شتاب پرسید: 
- ببینم، فکر می کنی بین "بریتا" و "اینگمار" بلاخره صلح بر قرار می شود. "کی سا" چهره درهم کشید و پاسخ داد: 
- یعنی پس از اینهمه تلخی و مرارت. "مرتا" اضافه کرد: 
- خبر نداری قرار است خانم با کبکبه و دبدبه به عنوان دست خوش به آمریکا برود. نمی دانم بعد از اینهمه خباثت و بلائی که سر ما آورده هنوز دلش پبش "اینگمار" است. "کی سا" بی تامل پاسخ داد: 
- چه خیال خامی. بهیچ وجه، هرگز! غیر ممکن است! اکنون "اینگمار" به ماجرای دردناک همسرش پی برده بود، حال به روشنی می فهمید که، مادرش مانع بهم پیوستن او با "بریتا" است. مرد جوان آهی کشید، ایستاد، دستها را به لبۀ تخت چفت کرد، با چهره ای افروخته نهیب زد :" نباید پیرزن به مقصود برسد، هدف او اینست که من اینجا بمانم و برای فردا که زن بی پناه آزاد می شود اقدامی نکنم! نباید تسلیم وسوسه های او شد، فردا باید بشهر رفت. 
با خود تکرار کرد: ما "اینگمارها" با زور طوفانها چمیده ایم اما نشکسته ایم. رازماندگاری ما در فروتنی و مقاومت ماست، ذلالت و خواری شایسته مرد نیست. چاره ای جز مبارزه ندارم، مشت را گره کرد، و با قدرت به تخت دونفره ای کوبید که سالها، تبدیل به بستر تنهائی اوشده بود. هر طور شده به استقبال "بریتا" می روم، رنجش ها را، از دل او بیرون می اورم و به خانه و کاشانۀ خود بر می گردانم، صبح اول وقت، بیرون می زنم، فردا روز آزادی است فردا در زندگی ما روز دیگریست. برای آخرین بار مشت برتخت کوبید، برگشت و بسوی در رفت، هوای تازه را با ولع فرو داد نگاهی به پیرامون انداخت، طاق نصرت بر آجرفرش و چمن سبزسایه انداخته بود، باد تندی وزید، درخت ها ی جوان سر را خم کردند، از راهرو سبز گذشت عزم او برای فردا جزم بود. پدربزرگ ترتیب کار ها را از پیش داده بود "کی سا" فروشندۀ ساده و راستگو نزد او آمده بود تا اشتباه گذشتۀ او را گوشزد کند. ****************
صبح روز بعد، "اینگمار" درشکه را بسوی زندان براه انداخت. وقتی به مرکز شهر رسید، مسیر را تعیین کرد از آنجا به سوی تپۀ بلند و حفاظت شده ای راند که به فضای پارک مانندی ختم می شد، که پر از درختان کهنسال و بلند بود. در ته پارک، ساختمان زندان با تابلو "ندامتگاه استانداری" قامت مخوف و ترسناک خود را نمایش می داد. "اینگمار"بی توجه به چشم انداز پیش رو، فقط به آزادی "بریتا" و ملاقات با او فکر می کرد! آنروز سر و صورتی صفا داده و نوترین کت و شلوار خود را بتن کرده بود، وقتی به شیب تند رسید بی اعتنا به محیط پیرامون، از درشکه پیاده شد و مستقیم به طرف زندان براه افتاد. وقتی به جاده ای شنی رسید که تا ورودی زندان ادامه داشت، از پست نگهبانی سؤال کرد: " ببخشید سرکار، خبر دارید که "بریتا" دختر "اریک" امروز آزاد می شود." نگهبان" جواب داد: 
- اطلاع داده اند امروز، یک نفر مرخص می شود اما اسم نداده اند. دوباره پرسید: 
- آیا همان زنی است که بجرم قتل بازداشت شده است. نگهبان بی حوصله جواب داد: 
- خبر آزادی همین الان بما رسیده اما قطعی بودن آن معلوم نیست، "امریۀ آزادی" قبل از ظهر نوشته می شود و به ما ابلاغ می کنند. "اینگمار" مثل آدم های متشخص انگشت شصت را در جیب جلیقه فرو کرد و مثل کسی که برای جلسه ای رسمی دعوت شده است، در حالیکه ورود و خروج آدم ها را چهار چشمی می پائید از نگهبانی دور شد و به درختی تکیه داد و در عالم خیال به خود گفت: 
- اینهمه آدم برای ملاقات آمده، فکر می کردم تنها همسرمن خطا کار است حالا می بینم، مجرم و گناهکار فراوانند، بقول معروف: "گر حکم شود که مست گیرند، باید هر آنچه هست" گیرند" خدایا تو شاهدی بظاهر آزاد بوده ا م، ولی از اسیرزندانی وضعم بد تر بوده، دائم خود را شریک جرم "بریتا" می دانم، مدام "عذاب وجدان" دارم. ای اینگمار بزرگ! می دانم فرزند کوچکت را فرستاده ای تا "بریتا" را آزاد کند، علیرغم میل باطنی ام به این خفت تن دادم، منبعد کوشش می کنم مطابق فرمایشات شما گام بر دارم فرموده اید که : با عزت و احترام از همسرم استقبال کنم، اطاعت، بچشم! برایش طاق نصرت بسته ام، قول می دهم مثل یک خانم وفادار از او استقبال شود، مراسمی با ساز و آواز می گیرم جشنی با رقص و شادی با خطبۀ عقد و ساق دوش های "حاضر به یراق" و کلیسائی پر از بادکنک و گل و ریحان و عاقدی که از شاهدان امضای دو قبضه بگیرد. جشنی که دعوت شدگانش می خورند ومی نوشند و فریاد شادیشان به آسمان بلند است. 
در خلال انتظار، دروازۀ زندان چند بار، باز و بسته شد اما هنوز از ابلاغ آزادی خبری نبود. دروازه یکبار دیگرباز شد سربازی نامه ای تا شده به نگهبانی تحویل داد، قلب مرد جوان بنای طپیدن گذاشت، نگهبان نامه را باز کرد و زیر چشمی به "اینگمار" نگاه کرد، مرد بر خاست، احساس کرد تیری به قلبش فرو کرده اند، با زحمت به خود تکان داد، ایستاد،از لای در زنی را دید که تکیده و پریده رنگ، بر پلۀ خروجی ایستاده، کاش اشتباه می کرد که، زن همان بریتای شاد و سرزندۀ "بری سکوگ" باشد، که، با هزار امید به خانۀ او آمده بود، زن به چشم انداز پیش رو خیره شد، آبادی های اطراف و مزرعۀ پدری معلوم نبود، "اینگمار" او را پائید، زن نحیف بی اختیار لرزید، و با دست صورت را پوشاند، بغضش ترکید و های و های بنای زاری گذاشت، "اینگمار" بسوی کیوسک نگهبانی براه افتاد، وقتی رسید، ماموری دستورداد دروازه را بازکنند "مرد" داخل شد! 
سپس به سوی پله هائی رفت که زن بر یکی از آنها نشسته بود وقتی رسید بی سرو صدا، کنارش نشست! زن متوجه حضور او نشد، هنوز به پهنای صورت اشک می ریخت، گریه ای از سر شرمساری و ندامت، گریه ای که "اینگمار" به آن شدت از هیچ تنابنده ای ندیده بود. "اینگمار" نزدیکتر شد و دست روی شانه زن گذاشت و آهسته گفت: "بریتا" گریه نکن. خواهش می کنم بس کن. زن سر خود را بالا گرفت، و کوتاه فریاد کشید: 
- خدای من چه می بینم تو اینجائی. خاطرۀ دور زندگی، بگو مگو ها و صحنۀ خفه کردن نوزاد یکبار دیگر جلو چشم زن زنده شد، عذاب وجدان در حضور همسر زجر آور بود همۀ تقصیر ها را بگردن گرفت، و از بی پناهی، خود را به آغوش مرد انداخت و با هق هق تکرار کرد: 
- باور کن، دعا کردم به استقبالم بیائی، نمی دانم چرا خدا به درخواستم پاسخ داد. صورت "اینگمار" از شرم قرمز شد سپس موج شادی وجودش را فرا گرفت، به نجوا گفت: "خدای من، باورش سخت است چقدر از دیدنم خوشحال شده " و الکن و بریده گفت: 
- بله حق با توست.. باورش سخت است، زن یکریز می گفت: 
- خواهش می کنم مرا ببخش، به تو بد کرده ام. "اینگمار" وقتی فروتنی زن را دید مهربان، اضافه کرد: 
- عزیزم تو ضعیف و تکیده شده ای، درد دلها زیاد است، اینجا مناسب نیست. "بریتا" کمی آرام شد، اشکهای خود را پاک کرد، و آرام گفت: 
- بله! مناسب نیست. 
"اینگمار" دست همسر خود را گرفت، آنها از نگهبانی گذشتند و جادۀ شنی را طی کردند، وقتی به درشکه رسیدند "اینگمار" صندوقی را از درشکه بر زمین گذاشت و پرسید: 
- بنظرت آشنا نیست! و بی آنکه منتظر بماند، اضافه کرد: 
- از تجارتخانۀ "لف بری" گرفته ام، درشکه جا ندارد، فعلا اینجا می ماند، دفعۀ بعد بر می داریم. آنها هنوز سوار نشده بودند، "بریتا" نگاهی مهربان به مرد انداخت، برای بار اول بود که "اینگمار" دست او را در دست گرفته و از آینده و خانۀ مشترک سخن گفته بود. زن هنوز تردید داشت. کمی پا بپا شد و آخر سر گفت: 
- پیش از آزادی از "پدر" نامه ای رسید، که می گفت: ترتیب مسافرتم را به آمریکا داده است، نوشته بود که تو هم موافقی. 
- آری! موافق بودم اما دلم راضی نبود، نمی خواستم از تو سلب آزادی کنم، معلوم نبود بمانی. زن مُردَد بود، اندیشید، مطلب را چقدر ساده می گیرد، از پیش همه چیز را قطعی و تمام شده می داند. چرا از گذشته پشیمان نیست چرا نمی گوید که منتهای آرزویش بوده، که مرا به خانه وملک "اینگمارسونها" بر گرداند. این فکر که "مرد ریاکار" دوباره خود را به او تحمیل کند، ذهنش را آزار داد. از تکرار همخوابی اجباری غیظش گرفت، چندشش شد. اما مگر خود، آرزو نکرده بود که مرد به پیشوازش بیاید و به او دلداری دهد، ایستاد، نگاهی به خرت و پرت های صندوق انداخت و بی اختیار به صدائی رسا گفت: 
- می گویند زندگی دردیار بیگانه، راحت نیست، غریبی در آمریکا کشنده است. با ادای این جملات در خود فرو رفت، باورنمی کرد که حرف ها را او زده باشد، بنظرش رسید کسی کلمات را به زبانش گذاشته، هنوز نمی دانست فروتنی خودش بوده یا نیروئی ما فوق به این کار ترغیبش کرده است."اینگمار" با مسرت دست او را فشرد و گفت: 
- زندگی درغربت فکری محال است. منهم چیز هائی راجع به آمریکا شنیده ام، می گویند: درد غربت کمتر از رنج اسارت نیست زن از سادگی مرد خنده اش گرفت و همزمان خود را نفرین کرد که، بدون مقاومت بدنبال مردی افتاده که گذشته ای نه چندان دور باعث بدبختی و اسارت او شده است! ملامت کنان با خود جنگید: 
" فراموش مکن که همین امروز به کشیش قول دادی که: پس از آزادی، کشور را ترک کرده و برای همیشه در آمریکا ماندگار می شوی. اگر "اینگمار" همان آدم قبلی باشد و خودش را مثل سابق به تو تحمیل کند، هیچ محکمه ای بهانه هایت را برای جدائی نمی پذیرد. کاسه کوزه ها را بگردنت می شکنند و دیگر کسی برای استدلالت تره ای خرد نمی کند، به قول معروف "خود کرده را تدبیر نیست" تنها چاره ای که برایت می ماند خود کشی است. با این افکار پا هایش سست شد و به درشکه تکیه داد، آرزو کرد: کاش "اینگمار" او را نوازش می کرد و دوباره به او دلداری می داد حداقل می گفت: دوستش دارد و حاضر است بهترین هدیه های عالم را بپایش بریزد در این هنگام "اینگمار" او را صدا زد، به نزدش آمد و با تعجب پرسید: 
- آه! اینجائی عزیزم تو را چه می شود. 
- هیچی، به شلوغی و سر و صدا عادت ندارم. یک آن سرم گیج رفت. "اینگمار" بازوی زن را گرفت و او را تنگ در آغوش کشید و به نوازشش پرداخت و به نجوا گفت: 
- فکر کن دوباره نامزد شده ایم و من دوباره چون گذشته دوستت دارم و بیش از پیش عاشقت شده ام. 
بیشتر از آن درنگ جایز نبود، آنها سوار شدند، راه بازگشت همان، مسیر آمدن، به زندان بود، "اینگمار" همه را از شروع تا خاتمه با دلواپسی رانده بود واکنش اطرافیان نگرانش می کرد نمی دانست وقتی "بریتا" را به خانه ببرد مادرش چه خواهد گفت، مردم چه حرف ها و حدیث ها که نمی سازند! پس از مسافتی پیشنهاد داد پیاده شوند تا اسبها نفسی تازه کنند. 
آنها به ِملک "لف بری سکا" رسیده بودند آنجا توقفگاه اول بود، اسبها نیازمند تیمار و علوفه بودند و چرخ ها باید روغنکاری می شد. زن فکر کرد" نمی دانم این کار ها را از سر ترحم می کند یا اینکه واقعا خاطر مرا می خواهد" 
کمی بعد "اینگمار" سایبان درشکه را کنار زد زن با تعجب دید که درشکه غرق گل و نقاشی های تازه است و نیمکت ها "تو دوزی" و تعمیر شده اند از هر پنجره "پرده ای کوتاه" آویزان بود و به هر "پرده" دسته گلی سنجاق کرده بودند. "اینگمار" دهنۀ اسبها را کشید و مهار را از گردن آنها برداشت حیوانات را آزاد کرد، وارد انبار علوفه شد "بریتا" نفسی تازه کرد، اطراف را پائید، محو نگاه درشکه و وسائل نو آن شد، باور نمی کرد که مرد بخاطر او به یک خانه تکانی بزرگ دست بزند، حتی قوس حائل حیوانات را با گل و بوته رنگ کرده باشد. هنوز تردید داشت، باید از او می پرسید، آیا اینهمه زحمت را بخاطر آزادی او کشیده است. وقتی درشکه براه افتاد، "بریتا" هنوز تردید داشت. جدائی طولانی بین آنها شکافی عاطفی بوجود آورده بود. ارتکاب به قتل گناهی نابخشودنی محسوب می شد، خود را مستحق آنهمه لطف نمی دانست، باید مرد را سؤال پیچ می کرد، مرد به پاسخ های کوتاه اکتفا می کرد، می ترسید جرو بحث و توضیحات طولانی زن را برماند. زن زود رنج و حساس شده بود و به مرا قبت و محبت محتاج بود، مراقبت های ویژۀ یک زندانی تازه مرخص شده و نباید سر بسرش می گذاشت نباید عصبانی اش می کرد. 
وقتی "بریتا" پاسخ های کوتاه مرد را شنید، تصورکرد که همسرش از سر دلسوزی و احساس وظیفه به استقبالش آمده و بخاطر حرفهای مردم مجبور شده او را به خانه برگرداند. از آن پس ساکت شد، ترجیح داد خود را به مناظر مشغول کند. دوباره سکوتی معنی دار و طولانی بین آندو برقرار شد کمی بعد "اینگمار" افسار حیوانات را کشید. اسبها از سرعت خود کاستند و سپس کنار میهمانخانه ای متوقف شدند. در آنجا، میزبان خوشامد گفت و آنها را به سوی میزی هدایت کرد که بروی آن گل و شیرینی چیده بودند، پیشخدمت قهوۀ تازه آورد و گوشه ای منتظر ماند تا سفارش جدیدی بگیرد."بریتا" ترجیح داد ساکت باشد و با طرح سوال به اعصاب مرد چنگ نکشد، تزئینات و گلهای روی میز، قهوۀ تازه و پذیرائی پی در پی به او آرامش می داد. خود را شاهزاده خانمی می پنداشت که به افتخارش جشن و سرور بپا کرده اند! 
ساکت و صامت ولی مملو شادی به کارهای همسرچشم دوخت و بخاطر آزادی از زندان، شور زندگی در وجودش احیاء شد! پس از نهار دوباره براه افتادند، غروب در مسافرخانه ی که فاصلۀ زیادی با ملک "اینگمارسون" نداشت اتراق کردند. روز بعد "اینگمار" اسب ها را به درشکه بست و به "بریتا" کمک کرد تا سوار شود اسب ها، بلد راه بودند، از آن پس قیافه ها آشنا بنظر می آمد، بعضی از سر راه کنار می رفتند، عده ای سلام می دادند و تعدادی بی اعتنا به درشکه و سرنشینانش راه خود را در پیش می گرفتند. زن بخاطر روز یکشنبه و نیایش، انگشتان دو دست را بهم گره کرد و مشغول نیایشی درونی شد، و برای زندگی تازه کمک طلبید، و مملو از حس شکر گذاری به همسر خود گفت: 
- می خواهم به کلیسا بروم! مرد تکان خورد درخواست زن زودهنگام بود، مرد رغبتی برای ظاهر شدن در انظار عمومی نشان نمی داد، بیم داشت او را دست انداخته و تحقیر کنند اما زن حس دیگری داشت و بی توجه به نظر مردم می خواست به کلیسا برود و برای آنهمه احسان و بخشش، زانو بزند و بخاطر آزادی به در گاه خداوند دعا کرده و سجدۀ شکر بجای آورد! پس ازکمی مقاومت مرد سرانجام نرم شد و اسب ها را به جاده ای هدایت کرد که به محوطۀ پشت کلیسا منتهی می شد، و با اکراه اندیشید: 
- دیر یا زود همه می فهمند که آزاد شده، هر چه زودتر بهتر! وقتی درشکه به سراشیبی حیاط سنگفرش رسید کومه ای آدم که مشغول گپ و گفتگو بودند با صدای چرخ ها بر گشتند، درشکه را شناختند، پچ پچ ها و در گوشیها شروع شد. "اینگمار" به "بریتا نگاه کرد او هنوز مشغول نیایش بود و به پیرامون اعتنائی نداشت. عده ای زن و مرد دنبال کالسکه دویدند تا زن آزاد شده را ببیند. برای آنها عحیب بود، قاتلی بی رحم با تشریفات در کلیسا حضور می یابد. "اینگمار" کاسۀ صبرش بتدریج لبریز می شد و تاب تحمل را مقابل یاوه از دست می داد، پس، زن را خطاب کرد: 
- بهتر است بی توجه به مردم مستقیم وارد بشوی! زن پیاده شد و آرام جواب داد: 
- همین کار را می کنم! توصیه بخود او هم تاثیر کرد، آرام مهار درشکه و دهنۀ اسب ها را باز کرد و جلو حیوانات کاه و یونجه ریخت. تعدادی او را می پائیدند، عده ای نزدیک تر شده به او زل زدند. 
بتدریج مردم کنجکاو از اطرافش پراکنده شدند، او آخرین نفری بود که وارد کلیسا شد. سالن جای سوزن انداختن نبود، جائی برای نشستن پیدا نمی شد. آهنگ پیانو که با سرود آغازین همنوا شده بود، حکایت از شروع مراسم می کرد. "اینگمار" بردیف نیمکت ها و جایگاه مردها دقیق شد، آنگاه به ردیف زنها نگاه کرد "بریتا" را دید، کسی حاضر نبود، نزد او بنشیند، آهسته به نیمکت نزدیک شد و آرام کنار او نشست. زن اشک می ریخت و برای اینکه کسی متوجه نشود، کتابی را جلو صورت گرفته بود، وسط کتاب قلبی سرخ نقاشی شده بود زن حس کرد قلب متعلق به خود اوست، ناگاه قلب از صفحه بیرون پرید،"اینگمار" آنرا قاپید و مال خود کرد. 
کتاب کهنه بود، زن رسالۀ رسولان را شناخت، جمله ای از آنرا خواند اما چیزی نفهمید، کتاب به کمکش آمده بود تا اشکهایش را پنهان کند. اشک هایش را فقط خدا می دید . در میان آنهمه آدم ، آدمی صالح نمی یافت تا محرم رازش باشد. کتاب را به صورت نزدیک کرد اشکهایش روی کتاب ریخت و با کلمات یکی شد اینبار خدا و او هردو گریان، اشک می ریختند، حس کرد آدم چوبی که بر صلیب کلیسا آویزان شده بود، از دیوار، جدا می شود آدم مصلوب، پرواز کرد ، آمد و نزد او نشست. از میان آنهمه آدم، فقط خدا بود که انسانی و مهربان از آن بالا به زیر آمد تا به او بگوید: "دخترم نگران نباش گناهت بخشیده شد " زن رنجیده و دلشکسته، قلب را دید که روی زمین است و "اینگمار" آنرا لگد مال می کند. 
خستگی مسافرت و حبس طولانی و دوری از خانه او را به زنی حساس بدل کرده بود. "اینگمار" متوجه اشکهای زن شد دست او را گرفت تا از کلیسا خارج شوند! موعظه کشیش ادامه داشت، چند دقیقه به ختم جلسه وآخرین سرود مانده بود. آنها برای رسیدن به خانه عجله داشتند، هردو ساکت بودند، راه خلوت بود و فقط نفس اسبها و نفیر دورانی چرخ های درشکه فضای غروب را می شکست. 
"بریتا" بی تفاوت به اطراف، دل و دماغ دیدن جویبار کنارۀ راه و ذوق لذت بردن از پرواز پرنده ها را از کف داده بود. در آن غروب نیمه روشن رنگ ساختمان ها هنوز قابل تشخیص بود کالسکه به ملک"اینگمارسون" نزدیک شد. مرد انتظار داشت که زن با دیدن ساختمانهائی رنگ شده بوجد آمده و چیزی بگوید، اما زن در افسردگی و پریشانی سیرمی کرد! همیشه به او گفته بودند، ساختمانها هنگام جشن رنگ می شوند اما برگزاری مراسم موکول به آینده شده بود، حالا بعد از آنهمه رنج، ساختمانها ی تازه ، نوشداروی بعد از مرگ نوزادی بود که زیر خروار ها خاک اکنون آرمیده بود! نگرفتن مراسم، برای "اینگمار" بهای سنگینی داشت، که جبرانش بعید می نمود. وقتی درشکه به محوطۀ رسید، خدمتکاران بهمراه "مادر مرتا" مشغول صرف شام بودند. 
خدمتکاری با دیدن کالسکه فریاد کشید: 
- ببینید! آقا تشریف آورد. مادر مرتا اعتنائی نکرد، با اکراه چشم گشود، هنگام دیدن کالسکه امر کرد: 
- تکان نخورید کسی نباید به پیشواز آنها برود! خدمتکاران که از صندلی بر خاسته بودند، بخاطر تحکم ارباب دوباره نشستند، "مادر مرتا" پیراهنی ابریشمی بتن داشت و روسری گرانی را روی شانه انداخته بود، پس از صدور فرمان، متکبر و مغرور برخاست و دست بکمر در آستانه نمایان شد! "اینگمار" که از درشکه پیاده شده بود رکاب "بریتا" را نگهداشت تا راحت پیاده شود. زن متحیر و نگران خشک شده بود، "اینگمار" با مهربانی سفارش کرد: 
- پیاده شو. خاطرات تلخ به ذهن "بریتا" هجوم آوردند و به قلبش چنگ کشیدند. مرد خسته شد. زن از شدت اندوه بنای گریه گذاشت و با هق هق گفت: 
- ایکاش هرگز آزاد نمی شدم، ایکاش آنقدر در حبس می ماندم تا می پوسیدم. مرد سرزنش کنان غرید: 
- از خر شیطان پیاده شو! "مادر مرتا" دست بکمر داد کشید: 
- خانم چه می فرمایند. "اینگمار" بلند جواب داد: 
- طوری نیست کمی رنجیده! اما "بریتا" دلتنگ و محزون گریه می کرد: 
- بگذار بروم، من شایسته زندگی نیستم، لیاقت ندارم بمن احترام بگذارند! صدای گریه و هق هق زن از فاصلۀ دور شنیده می شد! "مادر مرتا" که پاسخ را نشنیده بود دوباره فریاد کشید: 
- چی گفتی! "اینگمار" خسته و عصبی پاسخ داد: 
- نمی دانم چه مرگش شده، احساس گناه می کند، وجدان ناراحت آسوده اش نمی گذارد! پاسخ حرفها، آنهم با صدائی به آن آشکاری زن عاصی را بیشتر جریحه دار کرد، "اینگمار" با لاقیدی به آتش کینۀ مادر و همسر خود افزود و عرصه را برای زن بینوا ئی که تازه از زندان آزاد شده بود تنگتر کرد! زن اندیشید که حس ترحم مرد باعث شده که بملاقاش بیاید و او را به خانه بیاورد، از اینرو با تمام قوا فریاد زد: 
- نه نمی خواهم! پیرزن با اوقات تلخی پرسید: 
- پس چرا پائین نمی آید! "بریتا" با ترسی فروخورده در حالیکه به خود مسلط شده بود جواب داد: 
- ماندنم باعث رسوائی می شود، ترجیح می دهم، برگردم! پیرزن که بهانه بدستش افتاده بود با تغییر پاسخ داد: 
- پسر عزیزم، بهتر است او را بر گردانی، حتی شبی با همچی آکله ای بسر بردن، معصیتی بزرگ است. "بریتا" با فریادی عصبی جیغ کشید: 
- بخاطر خدا، بگذارید بروم! 
" اینگمار" غرولند کنان زیر لب ناسزائی گفت، رکاب کالسکه را ول کرد، تند و تیز سوار شد و بر افروخته اسب ها را هی کرد،. درنگ جایر نبود بی تاب شده بود، طاقت نداشت، شاهد مشا جرات "بریتا" و " مرتا" باشد. کالسکه بسرعت از نردها دور شد، هوا نیمه روشن بود، طول مسیر هنوز آدم هائی که تک و توک کلیسا را ترک می کردند دیده می شدند، "اینگمار" اسبها را به جاده ای جنگلی هدایت کرد تا از نگاه آدم ها در امان باشد. ابتدای پیچ، کسی جلو کالسکه را گرفت، مزاحم بنظر نمی رسید، نامه رسان قریه بود: 
- آقای "اینگمارسون" نامه دارید، خوب شد شما را دیدم. جاده پر دست انداز و چاله بود "اینگمار" آهسته می راند، وقتی ایستاد پستچی نامه را به او داد "بریتا" پاکت نامه را شناخت، دست روی بازوی شوهرش گذاشت و به او گفت: 
- خواهش می کنم، آنرا باز نکن! 
- باید آنرا بخوانم! 
- نوشتۀ مهمی نیست، ارزش خواندن ندارد! 
- اصرار بی فایده است! 
- نامه را من نوشته ام چیز جالبی نیست. 
- بگو چه نوشته ای! 
- نمی گویم، خواهش می کنم دست بردار. "اینگمار" نگاهش کرد زن از خجالت سرخ شده بود، مرد پافشاری کرد: 
- باید آنرا بخوانم تا خاطرم آسوده شود. پاکت را باز کرد، نامه را بیرون کشید،"بریتا" تلاش کرد آنرا قاپیده و پاره کند، اما دست نیرومند مرد او را پس زد. زن فریاد کشید: 
- اقلا موقعی بخوان که من از اینجا دو سه روزی دور شده ام. چرا نمی فهمی! آنرا بتوصیۀ کشیش نوشتم، قرار شد وقتی اینجا را بمقصد آمریکا ترک می کنم و هنگامی که کشتی حرکت کرد نامه را پست کند، او بقول خود عمل نکرده و نامه را زودتر پست کرده است. "اینگمار" نامه را در دست فشرد دهنۀ اسب ها را کشید و از کالسکه پائین پرید، جای دنجی گیر آورد، نامۀ مچاله را صاف کرد و جلو صورت گرفت. "بریتا" عصبی فریاد زد: 
- آنچه نوشته ام حقیقت ندارد، باور کن مشتی دروغ و اراجیف است، انکار می کنم، تو را دوست ندارم. 
"اینگمار" سطرها را از نظر گذراند، با تعجب بزن نگاه کرد. زن آرام و ساکت مچاله شده بود. تادیب زندان به او آموخته بود فروتن و مطیع باشد، گر چه حق او را ضایع کرده باشند، با احترام رفتار کند. او از رسوائی تازه می ترسید و تحمل حبس و زندان خارج از توانش بود، به تنهائی متحمل مجازاتی شده بود که دیگران هم در آن سهیم بودند. چشمان "اینگمار" با خواندن نامه گرد شد معلوم بود از خواندن آن دچار حیرت شده است. برگشت و به زن خیره شد و بلند او را صدا زد: 
- نمی توانم باور کنم، مرا آنقدر دوست داشته باشی، آه خدای بزرگ تو واقعاً مرا دوست داری. چه سعادتی! نامه را تا کرد و در جیب گذاشت و کنار زن نشست. دوباره پرسید: 
- خدای من، درست فهمیدم. واقعاً سالها مرا دوست داشته ای! دستان نیرومند مرد بازوهای زن را گرفت، فشرد و بطرف خود کشید، زن سر به شانۀ مرد گذاشت،لحظه ای آرام شد. "اینگمار" عاشقانه نجوا کرد: 
- باورکردنی نیست، چه می بینم آیا حقیقت دارد! 
- آری تو بیداری و صحنه واقعی است، پیش از آزادی و مسافرت از خداوند طلبیدم که تو را ملاقات کنم! خداوند شنید و به درخواستم پاسخ داد. می خواستم، پیش از مسافرت با هم دیداری داشته باشیم! 
- کدام مسافرت! 
- مسافرت به آمریکا! خواهش می کنم تمامش کن، مرا با ش! چه امیدی داشتم ! مرد افروخته و شکسته دل از کالسکه پیاده شد، با مشتهائی گره کرده، زانو زد و از شدت غضب غرید، بخاطرآورد که با چه آرزوئی خانه و کالسکه را رنگ زده و با چه شوقی از شاخۀ درختان طاق نصرت ساخته و با چه اشتیا قی میز غذا واتاقی برای خواب سفارش داده است.اما آنچه پیش خود رؤیا ئی حقیقی و الهامی واقعی پنداشته بود اکنون با مسافرت زن بر باد می رفت. با وضع پیش آمده، او بیشتر از هر کسی نیاز به دلجوئی داشت. سکوت جنگل آرامش می داد، هوا رو به تاریکی می گذاشت، زن از کالسکه پائین آمد و شانۀ مرد را به آرامی لمس کرد و او را به اسم صدا زد، کاری که هیچگاه انجام نداده بود. 
- اینگمار عزیزم! "اینگمار" باورش نمی شد. 
- باور نمی کنم! همیشه طعنه می زدی که زشت ترینم. 
- بله حق با توست. "اینگمار" دست زن را کنار زد. 
- بگذارتوضیح بدهم! جلسۀ دادگاه را بخاطر می آوری بعنوان شاهد جمله ات را اینگونه تمام کردی: "اگر زن از لجاجت دست بردارد، حاضرم با او ازدواج کنم" آیا بخاطر می آوری!
- آری خاطرم هست. 
- جمله ات مرا تسکین داد، فکر نمی کردم آنقدر جوانمرد باشی که گناه مرا ببخشی، تو بفکر انتقام نبودی بر عکس رگه ای رادمردی در وجودت بود، که در دیگران کمتر پیدا می شود. همان لحظه قلبم لرزید، آرزو کردم، مردی مثل تو شوهرم باشد. مثل روز روشن بود، وقت آزادی به استقبالم می آئی، اما گذشت زمان واقعه را بدست فراموشی سپرد. پاک امیدم را از دست داده بودم. "اینگمار" گردن راست کرد: 
- باید از خودت خبر می دادی. 
- چند بار دل بدریا زدم، تا درخواست بخشش کنم اما عذاب وجدان مانع نوشتن می شد. 
- دست کم تاریخ آزادی را می نوشتی. 
- جرات نمی کردم اما بلاخره کشیش زندان کمک کرد. سفارش کردم نامه را وقتی پست کند که از کشور رفته باشم. " چشمان زن به زمین دوخته شد، "اینگمار" برخاست، زن را بسوی خود کشید و بوسید "بریتا" سست شد. روی چمن، ولو شدند، هوا تاریک شده بود، ستاره ای چشمک زد و به عشق تازۀ آنها تبریک گفت "اینگمار" با نوازش زن نجوا کرد: 
- باید آنقدر ببوسمت تا نفست بند بیاید .در ضمن می خواهم حقیقتی را بگویم: 
- پدرت نزد ما آمد، خبر داد "می خواهد پس از آزادی ترا به آمریکا بفرستد" مادرم راضی بود، بخاطرحرف مردم مرا هم راضی کرد. . 
- پدر نوشته بود که تو خوشحالی و کبکت خروس می خواند! 
- خوشحال نبودم، دلم رضایت نمی داد، تو هنوز زنم بودی. 
- وقتی در دادگاه، گفتی، اگر از لجاجت دست بر دارم با من ازدواج می کنی، در عین ناامیدی و در گیری محاکمه بارقۀ امید در دلم شکفت اما وقتی شنیدم که از مسافرتم به آمریکا خوشحالی به گوشه ای خزیدم، افسرده تر شدم. کشیش زندان به یاریم شتافت و مرا تشویق به نوشتن کرد. می دانم در گیر شایعات بوده ای.اگرقصد انتقام داری آماده ام، می توانی تا حد مرگ مرا بزنی و نفسم را بگیری. 
- قصد انتقام ندارم، اما بدان، که منهم حال و روز خوشی نداشته ام، از یکسو فشار مردم و ازسوی دیگر بدگوئی ها عذابم می داد. 
- خواهش می کنم از دوری ودرد کمتر بگو. 
- بدل نگیر، همه جا چشمم بدنبالت بود، در نبود تو یک لحظه، هزار ساعت بود، از اینرو بسراغت آمدم. 
- "اینگمار " تو برایم شجاعترین و جذابترین مرد دنیا ئی! 
- فقط بگو مرا دوست داری و با من می مانی! 
- آه در خواست سختی است! 
- آیا از دیروز تا بحال چیزی در تو ایجاد نشده! 
- جرا همین الان وقتی نامه را خواندم، جان از بدنم پر کشید و نزدیک بود قالب تهی کنم! 
- "اینگمار" خواهش می کنم، مرا بفهم! از طریق نامه خواستم بگویم که در زندان و در نبود تو چه زجری کشیده ام! سخت تر از هر شکنجه، درون مضطرب و وجدان پریشانم بود که عذابم می داد. "اینگمار" لبخند زد و سپس ریسه رفت و بعد شلیک خنده اش سکوت جنگل را شکست. 
- به چه می خندی؟ 
- دو روز پیش و پس از آزادی تو، بلافاصله به رستوران رفتیم و بعد در مسافرخانه خوابیدیم سپس به کلیسا رفتیم آنگاه به خانه سری زدیم و الان در جاده ای متروکه، تک و تنها مانده ایم و تو در آغوش منی! بنظرت عجیب نیست! اینها به رؤیا شبیه است، باید همۀ ماجرا زیر سر" پدر" باشد، کسی جز او نمی تواند به این سرعت برنامه ریزی کند! 
- پس دلیل خندۀ تو اینست! فکر کردم مسخره می کنی و مرا مقصر تمام شوربختی ها می دانی! 
- "اینگمار" با کمی حاشیه رفتن گفت: 
- فکر چیزی نباش! امروز من از نیروئی انباشته ام که هر نظر خلاف راجع به تو و شایعات برایم بی اهمیت است، تنها کسی که برایم اهمیت دارد تو هستی! "بریتا" از هیجان اشکش سرازیر شد، به شوهر خود چسبید، "اینگمار" چون بچه ای که رؤیای شیرین آغوش مادر به او امنیت می دهد با خیالی آسوده تسلیم آغوش زن شد و چون به عالم واقع بر گشت، به "بریتا" و روز های حبس او فکر کرد. "بریتا" شرط کرده بود که در صورت آزادی، همۀ تقصیر ها را بگردن بگیرد و برای رهائی از عذاب وجدان، از مادر شوهر و همسر خود حلالیت بطلبد و درخواست بخشش کند! او در خواب نمی دید که دوباره بعنوان عضوی از اعضای خانوادۀ "اینگمارها" پذیرفته شود. آنچه در قلبش می گذشت نباید بروز می داد. به "اینگمار" نزدیک شد و سوال کرد: 
- موضوعی مرا مدتها بخود مشغول کرده، "اینگمار" به روی زن نیم خیز شد، صورت زن می درخشید و اثری از دلهره و ترس در صدایش شنیده نمی شد. زن دامه داد: 
- آیا مقصرماجرا، فقط، من هستم! سؤال سختی بود که مرد را سر دو راهی قرار می داد. اگر پاسخ در خور نمی داد "بریتا" آزرده می شد، رَم کرده ، بسفر می رفت و دیگر محال بود او را ببیند. به روزهای زجر آور تنهائی اندیشید، انزوا، پریشانی و یکنواختی قابل تحمل نبودند. دودل و مردد جواب داد: 
- کم وبیش هردوی ما مقصر یم، حالا راضی هستی یا هنوز فکر سفر وسوسه ات می کند! زن آرام جواب داد: 
- حال که هردو گناهکاریم، محکوم به زندگی با هم هستیم. از خیر مسافرت می گذرم، همینجا می مانم. 
- حال که می مانی به خانه ای می رویم که در انتظار ماست. 
- نه! جرات نمی کنم. 
- می دانم از مادرم حساب می بری آنقدرها، بد جنس نیست، کمی دهن بین است و تحت تأثیر بد گوئی هاست. 
- ممکن است وجود من باعث بی خانمانی او شود! "اینگمار" خندید: 
- فکر بد بدلت راه مده! کسی که ما را بهم نزدیک کرد و باعث شده که بر جدائی ها پیروز شویم، ما را تنها نمی گذارد، او همیشه بفکر ماست. 
- کی بفکر ماست؟ "پدر" کسی که آزادی و بازگشت تو به خانه را برنامه ریزی کرده، ازاین پس، ترتیب کارها، را خواهد داد. حین گفتگو خش خشی بگوششان رسید، نیم خیز سرک کشیدند، شبحی نزدیک می شد وقتی به آنها رسید او را شناختند، "کی سا" با سینی شکولات و نان قندی جلو آمد و به آنها عصر بخیر گفت:
- به به، می بینم آسوده و بی خیال مشغول گپ و گفتگوئید! عجله کنید اهل خانه دلواپس ا ند، نو کرها، همۀ جنگل را گشته اند، "مرتا" از نگرانی نزدک است جان بسر شود. بدون چاق سلامتی به کلیسا آمدید و بی خداحافظی بیرون زدید، اهل منزل لحظه ای درشکۀ شما را در حیاط دیده اند! از آن پس ناپدید شده اید. مرا بگو می خواستم به "بریتا" خوشامد بگویم اما مثل قطره ای بزمین رفت و غیب شد! نزد "مرتا" رفتم اما شبان کلیسا زرنگتر از من زودتر به داد "پیرزن" رسیده بود، پیرزن می گفت: "شبان اطمینان داده که شما به زودی بر می گردید، او به همه گفته که "اینگمار" روی پدران خود را سپید کرده و منبعد آدم معتبر و بزرگی خواهد شد" وقتی "مادر مرتا" می شنود که پسرش نیکوکاراست و باعث سربلندی "اینگمارها" شده با عجله خدمتکارها را صدا می زند و دنبال درشکه می فرستد. جستجو هنوز ادامه دارد! چه روز پر برکتی بود، شانس یاری کرد تا اولین کسی باشم که چشمم به جمال نازنین شما روشن می شود. وقتی پیرزن ساکت شد "اینگمار" با ناباوری پرسید: 
- دنبال ما فرستاده اند؟ "کی سا" آنچه که دیده بود تکرار کرد. "اینگمار" چیزی نمی شنید، در رؤیا دید که "اینگماربزرگ" بهمراه خیل "اینگمارسون ها" و بزرگان قوم در قصری نورانی دور میزی حلقه زده اند، "او" در می زند و اذن دخول می طلبد، پدر که در قدس متبارک منزل دارد به او تعارف کرده، خوشامد می گوید: 
- روز بخیر "اینگمار بزرگ" باور نمی کند که در حلقۀ زعمای قوم و نامداران "اینگمار بزرگ" نامیده شود. اما پدر فکر او را خوانده و می گوید: 
- بیا اینجا، عزیز دل پدر! امروز تو درشمار برکت یافتگانی! زیرا پا به راه برادران و پسران من نهاده ای، ما همه مفتخر و سر افرازیم، طریق تو خدا پسند و ملکوتی است داخل شوید پسرم! بفرمائید!..... نوشته ای که از خاطرتان گذشت اقتباسی است از مقدمۀ رمان بلند "اورشلیم"اثر جاودانی سلما لاگرلف برندۀ نوبل ادبی. از عزیزانی که به ترجمه و کار ویراستاری آشنائی دارند، درخواست می شود برای ترجمۀ کل رمان در ستون نظرات، پیشنهاد، انتقادات و راهنمائی های خود را نوشته و اظهار آمادگی کنند.

با سپاس، برادر کوچک شما مسعود مهرداد دهم مهرماه سال 1390 هجری شمسی .

  • مطالعه 2904 مرتبه

مطالب مرتبط

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • 31
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49
  • 50
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • 55
  • 56
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • 72
  • 73
  • 74
  • 75
  • 76
  • 77
  • 78
  • 79
  • 80
  • 81
  • 82
  • 83
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • 90
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
  • 96
  • 97
  • 98
  • 99
  • 100
  • 101
  • 102
  • 103
  • 104
  • 105
  • 106
  • 107
  • 108
  • 109
  • 110
  • 111
  • 112
  • 113
  • 114
  • 115
  • 116
  • 117
  • 118
  • 119
  • 120
  • 121
  • 122
  • 123
  • 124
  • 125
  • 126
  • 127
  • 128
  • 129
  • 130
  • 131