ترجمه قدیمی گویا
|
يفتاح
و يَفْتاح جِلْعادي مردي زورآور، شجاع، و پسر فاحشهاي بود؛ و جِلْعاد يَفْتاح را توليد نمود. 2 و زن جِلْعاد پسران براي وي زاييد، و چون پسران زنش بزرگ شدند، يَفْتاح را بيرون كرده، به وي گفتند: «تو در خانه پدر ما ميراث نخواهي يافت، زيرا كه تو پسر زن ديگر هستي.» 3 پس يَفْتاح از حضور برادران خود فرار كرده، در زمين طوب ساكن شد؛ و مردان باطل نزد يَفْتاح جمع شده، همراه وي بيرون ميرفتند.
4 و واقع شد بعد از مرور ايام كه بنيعَمّون با اسرائيل جنگ كردند. 5 و چون بنيعَمّون با اسرائيل جنگ كردند، مشايخ جِلْعاد رفتند تا يَفْتاح را از زمين طوب بياورند. 6 و به يَفْتاح گفتند: «بيا سردار ما باش تا با بنيعَمّون جنگ نماييم.» 7 يَفْتاح به مشايخ جِلْعاد گفت: «آيا شما به من بغض ننموديد؟ و مرا از خانة پدرم بيرون نكرديد؟ و الا´ن چونكه در تنگي هستيد چرا نزد من آمدهايد؟»
8 مشايخ جِلْعاد به يَفْتاح گفتند: «از اين سبب الا´ن نزد تو برگشتهايم تا همراه ما آمده، با بنيعَمّون جنگ نمايي، و بر ما و بر تمامي ساكنان جِلْعاد سردار باشي.» 9 يَفْتاح به مشايخ جِلْعاد گفت: «اگر مرا براي جنگ كردن با بنيعَمّون باز آوريد و خداوند ايشان را به دست من بسپارد، آيا من سردار شما خواهم بود؟»
10 و مشايخ جِلْعاد به يَفْتاح گفتند: « خداوند در ميان ما شاهد باشد كه البته برحسب سخن تو عمل خواهيم نمود. 11 پس يَفْتاح با مشايخ جِلْعاد رفت و قوم او را بر خود رئيس و سردار ساختند، و يَفْتاح تمام سخنان خود را به حضور خداوند در مِصْفَه گفت.
12 و يَفْتاح قاصدان نزد ملك بنيعَمّون فرستاده، گفت: «تو را با من چه كار است كه نزد من آمدهاي تا با زمين من جنگ نمايي؟» 13 ملك بنيعَمّون به قاصدان يَفْتاح گفت: «از اين سبب كه اسرائيل چون از مصر بيرون آمدند، زمين مرا از اَرْنُون تا يبوق و اُرْدُنّ گرفتند. پس الا´ن آن زمينها را به سلامتي به من رد نما.»
14 و يَفْتاح بار ديگر قاصدان نزد ملك بنيعَمّون فرستاد، 15 و او را گفت كه «يَفْتاح چنين ميگويد: اسرائيل زمين موآب و زمين بنيعَمّون را نگرفت. 16 زيرا كه چون اسرائيل از مصر بيرون آمدند، در بيابان تا بحر قلزم سفر كرده، به قادشرسيدند. 17 و اسرائيل رسولان نزد ملك ادوم فرستاده، گفتند: تمنا اينكه از زمين تو بگذريم. اما ملك ادوم قبول نكرد، و نزد ملك موآب نيز فرستادند و او راضي نشد. پس اسرائيل در قادش ماندند. 18 پس در بيابان سير كرده، زمين ادوم و زمين موآب را دور زدند و به جانب شرقي زمين موآب آمده، به آن طرف اَرْنُون اردو زدند، و به حدود موآب داخل نشدند، زيرا كه اَرْنُون حد موآب بود. 19 و اسرائيل رسولان نزد سيحون، ملك اموريان، ملك حشبون، فرستادند، و اسرائيل به وي گفتند: تمنا اينكه از زمين تو به مكان خود عبور نماييم. 20 اما سيحون بر اسرائيل اعتماد ننمود تا از حدود او بگذرند، بلكه سيحون تمامي قوم خود را جمع كرده، در ياهَص اردو زدند و با اسرائيل جنگ نمودند. 21 و يهوه خداي اسرائيل، سيحون و تمامي قومش را به دست اسرائيل تسليم نمود كه ايشان را شكست دادند. پس اسرائيل تمامي زمين امورياني كه ساكن آن ولايت بودند، در تصرف آوردند. 22 و تمامي حدود اموريان را از اَرْنُون تا بيوق و از بيابان تا اُرْدُنّ به تصرف آوردند. 23 پس حال يهوه، خداي اسرائيل، اموريان را از حضور قوم خود اسرائيل اخراج نموده است؛ و آيا تو آنها را به تصرف خواهي آورد؟ 24 آيا آنچه خداي تو، كموش به تصرف تو بياورد، مالك آن نخواهي شد؟ و همچنين هركه را يهوه، خداي ما از حضور ما اخراج نمايد، آنها را مالك خواهيم بود. 25 و حال آيا تو از بالاق بنصفور، ملك موآب بهتر هستي؟ و آيا او با اسرائيل هرگز مقاتله كرد يا با ايشان جنگ نمود؟ 26 هنگامي كه اسرائيل در حشبون ودهاتش و عروعير و دهاتش و در همة شهرهايي كه بر كنارة اَرْنُون است، سيصد سال ساكن بودند، پس در آن مدت چرا آنها را باز نگرفتيد؟ 27 من به تو گناه نكردم بلكه تو به من بدي كردي كه با من جنگ مينمايي. پس يهوه كه داور مطلق است، امروز در ميان بنياسرائيل و بنيعَمّون داوري نمايد.» 28 اما ملك بنيعَمّون سخن يَفْتاح را كه به او فرستاده بود، گوش نگرفت.
29 و روح خداوند بر يَفْتاح آمد و او از جِلْعاد و منسي گذشت و از مِصْفَهِ جِلْعاد عبور كرد و از مِصْفَهِ جِلْعاد به سوي بنيعَمّون گذشت. 30 و يَفْتاح براي خداوند نذر كرده، گفت: «اگر بنيعَمّون را به دست من تسليم نمايي، 31 آنگاه وقتي كه به سلامتي از بنيعَمّون برگردم، هر چه به استقبال من از در خانهام بيرون آيد، از آن خداوند خواهد بود، و آن را براي قرباني سوختني خواهم گذرانيد.» 32 پس يَفْتاح به سوي بنيعَمّون گذشت تا با ايشان جنگ نمايد، و خداوند ايشان را به دست او تسليم كرد. 33 و ايشان را از عروعير تا مِنِّيت كه بيست شهر بود و تا آبيل كراميم به صدمة بسيار عظيم شكست داد، و بنيعَمّون از حضور بنياسرائيل مغلوب شدند.
34 و يَفْتاح به مِصْفَه به خانة خود آمد و اينك دخترش به استقبال وي با دف و رقص بيرون آمد و او دختر يگانة او بود و غير از او پسري يا دختري نداشت. 35 و چون او را ديد، لباس خود را دريده، گفت: «آه اي دختر من، مرا بسيار ذليل كردي و تو يكي از آزارندگان من شدي، زيرا دهان خود را به خداوند باز نمودهام و نميتوانم برگردم.» 36 و او وي را گفت: «اي پدر من، دهان خود را نزد خداوند باز كردي. پس با من چنانكه از دهانت بيرون آمد عمل نما، چونكه خداوند انتقامتو را از دشمنانت بنيعَمّون كشيده است.» 37 و به پدر خود گفت: «اين كار به من معمول شود. دو ماه مرا مهلت بده تا رفته بر كوهها گردش نمايم و براي بكريت خود با رفقايم ماتم گيرم.» 38 او گفت: «برو». و او را دو ماه روانه نمود. پس او با رفقاي خود رفته، براي بكريتش بر كوهها ماتم گرفت. 39 و واقع شد كه بعد از انقضاي دو ماه نزد پدر خود برگشت و او موافق نذري كه كرده بود به او عمل نمود. و آن دختر مردي را نشناخت. پس در اسرائيل عادت شد، 40 كه دختران اسرائيل سال به سال ميرفتند تا براي دختر يَفْتاح جِلْعادي چهار روز در هر سال ماتم گيرند.
«يفتاح» جلعادي، جنگجويي بسيار شجاع، و پسر زني بدكاره بود. پدرش (كه نامش جلعاد بود) از زن عقدي خود چندين پسر ديگر داشت. وقتي برادران ناتني يفتاح بزرگ شدند، او را از شهر خود رانده، گفتند: «تو پسر زن ديگري هستي و از دارايي پدر ما هيچ سهمي نخواهي داشت.»
3 پس يفتاح از نزد برادران خود گريخت و در سرزمين طوب ساكن شد. ديري نپاييد كه عدهاي از افراد ولگرد دور او جمع شده، او را رهبر خود ساختند.
4 پس از مدتي عمونيها با اسرائيليها وارد جنگ شدند. 5 رهبران جلعاد به سرزمين طوب نزد يفتاح رفتند 6 و از او خواهش كردند كه بيايد و سپاه ايشان را در جنگ با عمونيها رهبري نمايد. 7 اما يفتاح به ايشان گفت: «شما آنقدر از من نفرت داشتيد كه مرا از خانه پدرم بيرون رانديد. چرا حالا كه در زحمت افتادهايد پيش من آمدهايد؟»
8 آنها گفتند: «ما آمدهايم تو را همراه خود ببريم. اگر تو ما را در جنگ با عمونيها ياري كني، تو را فرمانرواي جلعاد ميكنيم.»
9 يفتاح گفت: «چطور ميتوانم سخنان شما را باور كنم؟»
10 ايشان پاسخ دادند: «خداوند در ميان ما شاهد است كه اين كار را خواهيم كرد.»
11 پس يفتاح اين مأموريت را پذيرفت و مردم او را فرمانده لشكر و فرمانرواي خود ساختند. همه قوم اسرائيل در مصفه جمع شدند و در حضور خداوند با يفتاح پيمان بستند. 12 آنگاه يفتاح قاصداني نزد پادشاه عمون فرستاد تا بداند به چه دليل با اسرائيليها وارد جنگ شده است. 13 پادشاه عمون جواب داد: «هنگامي كه اسرائيليها از مصر بيرون آمدند، سرزمين ما را تصرف كردند. آنها تمام سرزمين ما را از رود ارنون تا رود يبوق و اردن گرفتند. اكنون شما بايد اين زمينها را بدون جنگ و خونريزي پس بدهيد.»
14و15 يفتاح قاصدان را با اين پاسخ نزد پادشاه عمون فرستاد: «اسرائيليها اين زمينها را به زور تصرف نكردهاند، 16 بلكه وقتي قوم اسرائيل از مصر بيرون آمده، از درياي سرخ عبور كردند و به قادش رسيدند، 17 براي پادشاه ادوم پيغام فرستاده، اجازه خواستند كه از سرزمين او عبور كنند. اما خواهش آنها پذيرفته نشد. سپس از پادشاه موآب همين اجازه را خواستند. او هم قبول نكرد. پس اسرائيليها به ناچار در قادش ماندند. 18 سرانجام از راه بيابان، ادوم و مـوآب را دور زدند و در مرز شرقي موآب به راه خود ادامه دادند تا اينكه بالاخره در آنطرف مرز موآب در ناحيه رود ارنون اردو زدند ولي وارد موآب نشدند. 19 آنگاه اسرائيليها قاصداني نزد سيحون پادشاه اموريها كه در حشبون حكومت ميكرد فرستاده، از او اجازه خواستند كه از سرزمين وي بگذرند و بجانب مقصد خود بروند. 20 ولي سيحون پادشاه به اسرائيليها اعتماد نكرد، بلكه تمام سپاه خود را در ياهص بسيج كرد و به ايشان حمله برد. 21و22 اما خداوند، خداي ما به بنياسرائيل كمك نمود تا سيحون و تمام سپاه او را شكست دهند. بدين طريق بنياسرائيل همه زمينهاي اموريها را از رود ارنون تا رود يبوق، و از بيابان تا رود اردن تصرف نمودند.
23 «اكنون كه خداوند، خداي اسرائيل زمينهاي اموريها را از آنها گرفته، به اسرائيليها داده است شما چه حق داريد آنها را از ما بگيريد؟ 24 آنچه را كه كموش، خداي تو به تو ميدهد براي خود نگاهدار و ما هم آنچه را كه خداوند، خداي ما به ما ميدهد براي خود نگاه خواهيم داشت. 25 آيا فكر ميكني تو از بالاق، پادشاه موآب بهتر هستي؟ آيا او هرگز سعي نمود تا زمينهايش را بعـد از شكست خـود از اسرائيليها پس بگيرد؟ 26 اينك تو پس از سيصد سال اين قضيه را پيش كشيدهاي؟ اسرائيليها در تمام اين مدت در اينجا ساكن بوده و در سراسر اين سرزمين از حشبون و عروعير و دهكدههاي اطراف آنها گرفته تا شهرهاي كنار رود ارنون زندگي ميكردهاند. پس چرا تابحال آنها را پس نگرفتهايد؟ 27 من به تو گناهي نكردهام. اين تو هستي كه به من بدي كرده آمدهاي با من بجنگي، اما خداوند كه داور مطلق است امروز نشان خواهد داد كه حق با كيست اسرائيل يا عمون.» 28 ولي پادشاه عمون به پيغام يفتاح توجهي ننمود.
29 آنگاه روح خداوند بر يفتاح قرار گرفت و او سپاه خود را از سرزمينهاي جلعاد و منسي عبور داد و از مصفه واقع در جلعاد گذشته، به جنگ سپاه عمون رفت. 30و31 يفتاح نزد خداوند نذر كرده بود كه اگر اسرائيليها را ياري كند تا عمونيها را شكست دهند وقتي كه بسلامت به منزل بازگردد، هر چه را كه از در خانهاش به استقبال او بيرون آيد بعنوان قرباني سوختني به خداوند تقديم خواهد كرد.
32 پس يفتاح با عمونيها وارد جنگ شد و خداوند او را پيروز گردانيد. 33 او آنها را از عروعير تا منيت كه شامل بيست شهر بود و تا آبيل كراميم با كشتار فراوان شكست داد. بدين طريق عمونيها به دست قوم اسرائيل سركوب شدند.
دختر يفتاح
34 هنگامي كه يفتاح به خانه خود در مصفه بازگشت، دختر وي يعني تنها فرزندش در حاليكه از شادي دف ميزد و ميرقصيد به استقبال او از خانه بيرون آمد. 35 وقتي يفتاح دخترش را ديد از شدتناراحتي جامه خود را چاك زد و گفت: «آه، دخترم! تو مرا غصهدار كردي؛ زيرا من به خداوند نذر كردهام و نميتوانم آن را ادا نكنم.»
36 دخترش گفت: «پدر، تو بايد آنچه را كه به خداوند نذر كردهاي بجا آوري، زيرا او تو را بر دشمنانت عمونيها پيروز گردانيده است. 37 اما اول به من دو ماه مهلت بده تا به كوهستان رفته، با دختراني كه دوست من هستند گردش نمايم و بخاطر اينكه هرگز ازدواج نخواهم كرد، گريه كنم.» 38 پدرش گفت: «بسيار خوب، برو.»
راهنما
بابهاي 10 ، 11 ، 12 . تولع، يائير، يفتاح، ابصان، ايلون، عبدون
از تولع و يائير، بعنوان داور نام برده شده است.
يفتاح اهل مصفه جلعاد (سرزمين ايوب و ايليا)، در شرق منسي بود. عمونيان كه بدست ايهود، يكي از داوران پيشين شكست خورده بودند، دوباره قدرت يافته و اسرائيل را تاراج ميكردند. خدا به يفتاح پيروزي بزرگ بر عمونيان داد و اسرائيل را رهايي بخشيد. مطلب تأثرانگيز در سرگذشت يفتاح، قرباني كردن دخترش است.