ترجمه قدیمی گویا
|
ملوك مديان
و مردان افرايم او را گفتند: «اين چه كار است كه به ما كردهاي كه چون براي جنگ مديان ميرفتي ما را نخواندي؟» و به سختي با وي منازعت كردند. 2 او به ايشان گفت: «الا´ن من بالنسبه به كار شما چه كردم؟ مگر خوشهچيني افرايم از ميوهچيني اَبيعَزَر بهتر نيست؟ 3 به دست شما خدا دو سردار مديان، يعني غُراب و ذِئب را تسليم نمود و من مثل شما قادر بر چه كار بودم؟» پس چون اين سخن را گفت، خشم ايشان بر وي فرو نشست.
4 و جِدْعُون با آن سيصد نفر كه همراه او بودند به اُرْدُنّ رسيده، عبور كردند، و اگر چه خسته بودند، ليكن تعاقب ميكردند. 5 و به اهل سُكُّوتگفت: «تمنا اين كه چند نان به رفقايم بدهيد زيرا خستهاند، و من زَبَح و صَلْمُونَّع، ملوك مديان را تعاقب ميكنم.» 6 سرداران سُكُّوت به وي گفتند: «مگر دستهاي زَبَح و صَلْمُونَّع الا´ن در دست تو ميباشد تا به لشكر تو نان بدهيم؟» 7 جِدْعُون گفت: «پس چون خداوند زَبَح و صَلْمُونَّع را به دست من تسليم كرده باشد، آنگاه گوشت شما را با شوك و خار صحرا خواهم دريد.» 8 و از آنجا به فَنُوعِيل برآمده، به ايشان همچنين گفت، و اهل فَنُوعِيل مثل جواب اهل سكّوت او را جواب دادند. 9 و به اهل فَنُوعِيل نيز گفت: «وقتي كه به سلامت برگردم، اين برج را منهدم خواهم ساخت.»
10 و زَبَح و صَلْمُونَّع در قَرْقُورْ با لشكر خود به قدر پانزده هزار نفر بودند. تمامي بقيه لشكر بنيمشرق اين بود، زيرا صد و بيست هزار مرد جنگي افتاده بودند. 11 و جِدْعُون به راه چادرنشينان به طرف شرقي نُوبَح و يُجْبَهاه برآمده، لشكر ايشان را شكست داد، زيرا كه لشكر مطمئن بودند. 12 و زَبَح و صَلْمُونَّع فرار كردند و ايشان را تعاقب نموده، آن دو ملك مديان يعني زَبَح و صَلْمُونَّع را گرفت و تمامي لشكر ايشان را منهزم ساخت.
13 و جِدْعُون بنيوآش از بالاي حارَس از جنگ برگشت. 14 و جواني از اهل سكوت را گرفته، از او تفتيش كرد و او براي وي نامهاي سرداران سكوت و مشايخ آن را كه هفتاد و هفت نفر بودند، نوشت. 15 پس نزد اهل سكوت آمده، گفت: «اينك زَبَح و صَلْمُونَّع كه دربارة ايشان مرا طعنه زده، گفتيد مگر دست زَبَح و صَلْمُونَّع الا´ن در دست تو است تا به مردان خستة تو نان بدهيم.» 16 پس مشايخ شهر و شوك و خارهاي صحرارا گرفته، اهل سُكُّوت را به آنها تأديب نمود. 17 و برج فَنُوعِيل را منهدم ساخته، مردان شهر را كشت.
18 و به زَبَح و صَلْمُونَّع گفت: «چگونه مردماني بودند كه در تابور كشتيد.» گفتند: «ايشان مثل تو بودند؛ هر يكي شبيه شاهزادگان.» 19 گفت: «ايشان برادرانم و پسران مادر من بودند؛ به خداوند حي قسم اگر ايشان را زنده نگاه ميداشتيد، شما را نميكشتم.» 20 و به نخستزادة خود، يَتَر، گفت: «برخيز و ايشان را بكش.» ليكن آن جوان شمشير خود را از ترس نكشيد چونكه هنوز جوان بود. 21 پس زَبَح و صَلْمُونَّع گفتند: «تو برخيز و ما را بكش زيرا شجاعت مرد مثل خود اوست.» پس جِدْعُون برخاسته، زَبَح و صَلْمُونَّع را بكشت و هلالهايي كه بر گردن شتران ايشان بود، گرفت.
ايفود جدعون
22 پس مردان اسرائيل به جِدْعُون گفتند: «بر ما سلطنت نما، هم پسر تو و پسر پسر تو نيز چونكه ما را از دست مديان رهانيدي.» 23 جِدْعُون در جواب ايشان گفت: «من بر شما سلطنت نخواهم كرد، و پسر من بر شما سلطنت نخواهد كرد، خداوند بر شما سلطنت خواهد نمود.» 24 و جِدْعُون به ايشان گفت: «يك چيز از شما خواهش دارم كه هر يكي از شما گوشوارههاي غنيمت خود را به من بدهد.» زيرا كه گوشوارههاي طلا داشتند، چونكه اسمعيليان بودند. 25 در جواب گفتند: «البته ميدهيم». پس ردايي پهن كرده، هر يكي گوشوارههاي غنيمت خود را در آن انداختند. 26 و وزن گوشوارههاي طلايي كه طلبيده بود، هزار و هفتصد مثقال طلا بود، سوايآن هلالها و حلقهها و جامههاي ارغواني كه بر ملوك مديان بود، و سواي گردنبندهايي كه بر گردن شتران ايشان بود. 27 و جِدْعُون از آنها ايفودي ساخت و آن را در شهر خود عُفْرَه برپا داشت، و تمامي اسرائيل به آنجا در عقب آن زنا كردند، و آن براي جِدْعُون و خاندان او دام شد. 28 پس مديان در حضور بنياسرائيل مغلوب شدند و ديگر سر خود را بلند نكردند، و زمين در ايام جِدْعُون چهل سال آرامي يافت.
29 و يَرُبَّعْل بنيوآش رفته، در خانة خود ساكن شد. 30 و جِدْعُون را هفتاد پسر بود كه از صلبش بيرون آمده بودند، زيرا زنان بسيار داشت. 31 و كنيز او كه در شكيم بود او نيز براي وي پسري آورد، و او را اَبيمَلِك نام نهاد. 32 و جِدْعُون بنيوآش پير و سالخورده شده، مرد، و در قبر پدرش يوآش در عُفْرَه اَبيعَزَري دفن شد.
33 و واقع شد بعد از وفات جِدْعُون كه بنياسرائيل برگشته، در پيروي بعلها زنا كردند، و بعل بَرِيت را خداي خود ساختند. 34 و بنياسرائيل يهوه، خداي خود را كه ايشان را از دست جميع دشمنان ايشان از هر طرف رهايي داده بود، به ياد نياوردند. 35 و با خاندان يَرُبَّعْل جِدْعُون موافق همة احساني كه با بنياسرائيل نموده بود، نيكويي نكردند.
شكست نهايي مديانيها
اما رهبران قبيله افرايم بشدت نسبت به جدعون خشمناك شده، گفتند: «چرا اول كه به جنگ مديانيها رفتي ما را خبر نكردي؟»
2و3 جدعون در جواب ايشان گفت: «خدا غراب و ذئب، سرداران مديان را به دست شما تسليم نمود. در مقايسه با كار شما، من چه كردهام؟ عمليات شما در آخر جنگ مهمتر از عمليات ما در آغاز جنگ بود.» پس آنها آرام شدند.
4 آنگاه جدعون و سيصد نفري كه همراهش بودند از رود اردن گذشتند. با اينكه خيلي خسته بودند، ولي هنوز دشمن را تعقيب ميكردند. 5 جدعون از اهالي سوكوت غذا خواست و گفت: «ما بخاطر تعقيب زبح و صلمونع، پادشاهان مدياني بسيار خسته هستيم.»
6 اما رهبران سوكوت جواب دادند: «شما هنوز زبح و صلمونع را نگرفتهايد كه ما به شما نان بدهيم.»
7 جدعون به آنها گفت: «وقتي كه خداوند آنها را به دست من تسليم كند، برميگردم و گوشت بدن شما را با خارهاي صحرا ميدرم.»
8 سپس نزد اهالي فنوئيل رفت و از آنها نان خواست اما همان جواب را شنيد. 9 پس به ايشان گفت: «وقتي از اين جنگ سلامت برگردم، اين برج را منهدم خواهم كرد.»
10 در اين هنگام زبح و صلمونع با قريب پانزدههزار سرباز باقيمانده در قرقور بسر ميبردند. از آن سپاه عظيم دشمنان فقط همين عده باقيمانده بودند. صد و بيست هزار نفر كشته شده بودند. 11 پس جدعون از راه چادرنشينان در شرق نوبح و يجبهاه بر مديانيها شبيخون زد. 12 زبح و صلمونع فرار كردند، اما جدعون به تعقيب آنها پرداخته، ايشان را گرفت و سپاه آنها را بكلي تارو مار ساخت. 13 بعد از آن، وقتي جدعون از راه گردنه حارس از جنگ باز ميگشت 14 در راه، جواني از اهالي سوكوت را گرفت و از او خواست تا نامهاي رهبران و بزرگان شهر سوكوت را بنويسد. او هم نامهاي آنها را كه هفتاد و هفت نفر بودند، نوشت.
15 پس جدعون نزد اهالي سوكوت بازگشته، به ايشان گفت: «اين هم زبح و صلمونع كه به من طعنه زده، گفتيد: شما كه هنوز زبح و صلمونع را نگرفتهايد؛ و به ما كه خسته و گرسنه بوديم نان نداديد.»
16 آنگاه رهبران سوكوت را با خارهاي صحرا مجازات كرد تا درس عبرتي براي اهالي آن شهر باشد. 17 همچنين به فنوئيل رفت و برج شهر را خراب كرده، تمام مردان آنجا را كشت.
18 آنگاه جدعون رو به زبح و صلمونع كرده، از ايشان پرسيد: «مرداني را كه در تابور كشتيد چه كساني بودنـد؟» گفتند: «ماننـد شما و چون شاهزادگان بودند.»
19 جدعون گفت: «آنها برادران من بودند. به خداي زنده قسم اگر آنها را نميكشتيد، من هم شما را نميكشتم.» 20 آنگاه به يَتَر، پسر بزرگش دستور داد كه آنها را بكشد. ولي او شمشيرش را نكشيد، زيرا نوجواني بيش نبود و ميترسيد.
21 زبح و صلمونع به جدعون گفتند: «خودت ما را بكش، چون ميخواهيم به دست يك مرد كشته شويم.» پس او آنها را كشت و زيورآلات گردن شترهايشان را برداشت.
22 اسرائيليها به جدعون گفتند: «پادشاه ما باش. تو و پسـرانت و نسلهاي آينده شما بـر ما فرمانروايي كنيد؛ زيرا تو ما را از دست مديانيها رهايي بخشيدي.»
23و24 اما جدعون جواب داد: «نه من پادشاه شما ميشوم و نه پسرانم. خداوند پادشاه شماست! من فقط يك خواهش از شما دارم، تمام گوشوارههايي را كه از دشمنان مغلوب خود به چنگ آوردهايد به من بدهيد.» (سپاهيان مديان همه اسماعيلي بودند و گوشوارههاي طلا به گوش داشتند.)
25 آنها گفتند: «با كمال ميل آنها را تقديم ميكنيم.» آنگاه پارچهاي پهن كرده، هر كدام از آنها گوشوارههايي را كه به غنيمت گرفته بود روي آن انداخت. 26 به غير از زيورآلات، آويزها و لباسهاي سلطنتي و زنجيرهاي گردن شتران، وزن گوشوارهها حدود بيست كيلوگرم بود. 27 جدعون از اين طلاها يك ايفود ساخت و آن را در شهر خود عفره گذاشت. طولي نكشيد كه تمام مردم اسرائيل به خدا خيانت كرده، به پرستش آن پرداختند. اين ايفود براي جدعون و خاندان او دامي شد.
28 به اين ترتيب، مديانيها از اسرائيليها شكست خوردند و ديگر هرگز قدرت خود را باز نيافتند. در سرزمين اسرائيل مدت چهل سال يعني در تمام طول عمر جدعون صلح برقرار شد.
مرگ جدعون
29 جدعون به خانه خود بازگشت. 30 او صاحب هفتاد پسر بود، زيرا زنان زيادي داشت. 31 وي همچنين در شكيم كنيزي داشت كه برايش پسري بدنيا آورد و او را ابيملك نام نهاد. 32 جدعون در كمال پيري درگذشت و او را در مقبره پدرش يوآش در عفره در سرزمين طايفه ابيعزر دفن كردند.
راهنما
بابهاي 6 و 7 و 8 . جدعون
مديانيان، عماليق و عربها (6 : 3 ؛ 8 : 24)، به مدت 7 سال و چنان به دفعات به اسرائيل حمله كرده بودند، كه اسرائيليان به غارها پناه برده بودند و براي ذخيره كردن غلههاي خود گودالهاي مخفي ساخته بودند (6 : 2 - 4 ، 11). جدعون به همراه 300 نفر كه مسلح به مشعلهاي مخفي در كوزهها بودند، در موره با كمك مستقيم خدا، چنان ضربهاي به آنها زدند كه اين اقوام ديگر به اسرائيل نزديك نشدند.
عماليق: اين دومين حملة آنها بود. (به مطالب مربوط به باب 3 مراجعه كنيد).
مديانيان نوادگان ابراهيم و قطوره بودند. مركز اصلي آنها در شرق كوه سينا بود ولي به اطراف و اكناف نيز كوچ ميكردند. موسي 40 سال در ميان آنان زندگي كرده و با يكي از دختران آنها ازدواج كرده بود. مديانيان بتدريج با اعراب متحد شدند.
اعراب نوادگان اسماعيل بودند. عربستان شبه جزيرهاي بزرگ بود كه شمال تا جنوب آن 2300 و شرق تا غرب آن 1200 كيلومتر فاصله داشت و مساحت آن 150 برابر مساحت فلسطين بود.
اين شبه جزيره بصورت فلاتي مرتفع بود كه به سمت شمال و صحراي سوريه از ارتفاع آن كم ميشد. قبايل كوچنشين بطور پراكنده در آن سكونت داشتند.
نكتة باستان شناختي: