ترجمه قدیمی گویا
|
داود و بتشبع
بيرون رفتن پادشاهان، كه داودْ يوآب را با بندگان خويش و تمامي اسرائيل فرستاد، و ايشان بنيعَمّون را خراب كرده، رَبَّه را محاصرهنمودند، اما داود در اورشليم ماند.
2 و واقع شد در وقت عصر كه داود از بسترش برخاسته، بر پشتبام خانة پادشاه گردش كرد و از پشت بام زني را ديد كه خويشتن را شستشو ميكند؛ و آن زن بسيار نيكومنظر بود. 3 پس داود فرستاده، دربارة زن استفسار نمود و او را گفتند كه «آيا اين بَتْشَبَع، دختر اَلِيعام، زن اُورياي حِتِّي نيست؟» 4 و داود قاصدان فرستاده، او را گرفت و او نزد وي آمده، داود با او همبستر شد و او از نجاست خود طاهر شده، به خانة خود برگشت. 5 و آن زن حامله شد و فرستاده، داود را مخبر ساخت و گفت كه «من حامله هستم.»
6 پس داود نزد يوآب فرستاد كه اورياي حتّي را نزد من بفرست و يوآب، اُوريا را نزد داود فرستاد. 7 و چون اوريا نزد وي رسيد، داود از سلامتي يوآب و از سلامتي قوم و از سلامتي جنگ پرسيد. 8 و داود به اوريا گفت: «به خانهات برو و پايهاي خود را بشو.» پس اوريا از خانة پادشاه بيرون رفت و از عقبش، خواني از پادشاه فرستاده شد. 9 اما اُوريا نزد در خانة پادشاه با ساير بندگان آقايش خوابيده، به خانة خود نرفت. 10 و داود را خبر داده، گفتند كه «اوريا به خانة خود نرفته است.» پس داود به اوريا گفت: «آيا تو از سفر نيامدهاي؟ پس چرا به خانة خود نرفتهاي؟» 11 اوريا به داود عرض كرد كه «تابوت و اسرائيل و يهودا در خيمهها ساكنند و آقايم، يوآب، و بندگان آقايم بر روي بيابان خيمهنشينند. و آيا من به خانة خود بروم تا اكل و شرب بنمايم و با زن خود بخوابم؟ به حيات تو و به حيات جان تو قَسَم كه اين كار را نخواهم كرد.» 12 و داود به اورياگفت: «امروز نيز اينجا باش و فردا تو را روانه ميكنم.» پس اوريا آن روز و فردايش را در اورشليم ماند. 13 و داود او را دعوت نمود كه در حضورش خورد و نوشيد و او را مست كرد، و وقت شام بيرون رفته، بر بسترش با بندگان آقايش خوابيد و به خانة خود نرفت.
14 و بامدادان داود مكتوبي براي يوآب نوشته، به دست اوريا فرستاد. 15 و در مكتوب به اين مضمون نوشت كه «اوريا را در مقدمة جنگِ سخت بگذاريد، و از عقبش پس برويد تا زده شده، بميرد.» 16 و چون يوآب شهر را محاصره ميكرد، اوريا را در مكاني كه ميدانست كه مردان شجاع در آنجا ميباشند، گذاشت. 17 و مردان شهر بيرون آمده، با يوآب جنگ كردند و بعضي از قوم، از بندگان داود، افتادند و اُورياي حَتِّي نيز بمرد. 18 پس يوآب فرستاده، داود را از جميع وقايع جنگ خبر داد. 19 و قاصد را امر فرموده، گفت: «چون از تمامي وقايع جنگ به پادشاه خبر داده باشي، 20 اگر خشم پادشاه افروخته شود و تو را گويد چرا براي جنگ به شهر نزديك شديد، آيا نميدانستيد كه از سر حصار، تير خواهند انداخت؟ 21 كيست كه اَبيمَلَك بن يَرُبُوشت را كُشت؟ آيا زني سنگ بالايين آسيايي را از روي حصار بر او نينداخت كه در تاباص مرد؟ پس چرا به حصار نزديك شديد؟ آنگاه بگو كه بندهات، اورياي حِتِّي نيز مرده است.»
22 پس قاصد روانه شده، آمد و داود را از هر آنچه يوآب او را پيغام داده بود، مخبر ساخت. 23 و قاصد به داود گفت كه «مردان بر ما غالب شده، در عقب ما به صحرا بيرون آمدند، و ما برايشان تا دهنة دروازه تاختيم. 24 و تيراندازان بر بندگان تو از روي حصار تير انداختند، و بعضي از بندگان پادشاه مردند و بندة تو اورياي حِتِّي نيز مرده است.» 25 داود به قاصد گفت: «به يوآب چنين بگو: اين واقعه در نظر تو بد نيايد زيرا كه شمشير، اين و آن را بي تفاوت هلاك ميكند. پس در مقاتله با شهر به سختي كوشيده، آن را منهدم بساز. پس او را خاطر جمعي بده.»
26 و چون زن اوريا شنيد كه شوهرش اوريا مرده است، براي شوهر خود ماتم گرفت. 27 و چون ايّام ماتم گذشت، داود فرستاده، او را به خانة خود آورد و او زن وي شد، و برايش پسري زاييد. اما كاري كه داود كرده بود، در نظر خداوند ناپسند آمد.
داود و بتشبع
بهار سال بعد, داود قشون اسرائيل را به فرماندهي يوآب به جنگ عمونيها فرستاد.(پادشاهان, معمولاً در فصل بهار به دشمنان حمله ور مي شدند.)آنها عمونيها را شکست داده, شهر ربه را محاصره کردند. اما داود در اورشليم ماند.
2 يک روز هنگام عصر داود از خواب برخاست و براي هواخوري به پشت بام کاخ سلطنتي رفت. وقتي در آنجا قدم مي زد چشمش به زني زيبا افتاد که مشغول حمام کردن بود.3 داود يک نفر را فرستاد تا بپرسد آن زن کيست. معلوم شد اسمش بتشبع, دختر اليعام و زن اورياي حيتي است.4 پس داود چند نفر را فرستاد تا او را بياورند. وقتي بتشبع نزد او آمد, داود با او همبستر شد. سپس بتشبع خود را با آب طاهر ساخته, به خانه برگشت.5 وقتي بتشبع فهميد که حامله است, پيغام فرستاد و اين موضوع را به داود خبر داد.6 پس داود براي يوآب اين پيغام را فرستاد: « اورياي حيتي را نزد من بفرست. »7 وقتي اوريا آمد, داود از او سلامتي يوآب و سربازان و اوضاع جنگ را پرسيد.8 سپس به او گفت: « حال به خانه برو و استراحت کن. »بعد از رفتن اوريا, داود هدايايي نيز به خانة او فرستاد.9 اما اوريا به خانة خود نرفت و شب را کنار دروازة کاخ, پيش محافظين پادشاه بسر برد.
10 وقتي داود اين راشنيد, اوريا را احضار کرد و پرسيد: « چه شده است؟ چرا پس از اينهمه دوري از خانه, ديشب به خانه نرفتي؟ »
11 اوريا گفت: « صندوق عهد خداوند و سپاه اسرائيل و يهودا و فرماندة من يوآب و افسرانش در صحرا اردو زده اند, آيا رواست که من به خانه بروم و با زنم به عيش و نوش بپردازم و با او بخوابم؟ به جان شما قسم که اين کار را نخواهم کرد. »
12 داود گفت: « بسيار خوب, پس امشب هم اينجا بمان و فردا به ميدان جنگ برگرد. » پس اوريا آن روز و روز بعد هم در اورشليم ماند.13 داود او را براي صرف شام نگهداشت او او را مست کرد. با اينحال, اوريا آن شب نيز به خانه اش نرفت بلکه دوباره کنار دروازة کاخ خوابيد.
14 بالاخره, صبح روز بعد, داود نامه اي براي يوآب نوشت و آن را بوسيلة اوريا برايش فرستاد.15 در نامه به يوآب دستور داده بود که وقتي جنگ شدت مي گيرد, اوريا را در خط مقدم جبهه قرار بدهد و او را تنها بگذارد تا کشته شود.16 پس وقتي يوآب در حال محاصرة شهر دشمن بود, اوريا را به جايي فرستاد که مي دانست سربازان قوي دشمن در آنجا مي جنگند.17 مردان شهر با يوآب جنگيدند و در نتيجه اوريا و چند سرباز ديگر اسرائيلي کشته شدند.
18 وقتي يوآب گزارش جنگ را براي داود مي فرستاد,19و20و21به قاصد گفت: « وقتي اين گزارش را به عرض پادشاه برساني ممکن است او عصباني شود و بپرسد: چرا سربازان تا اين اندازه به شهر محاصره شده نزديک شدند؟ مگر نمي دانستند از بالاي حصار بطرفشان تيراندازي خواهد شد؟ مگر فراموش کرده اند که ابيملک در تاباص به دست زني کشته شد که از بالاي حصار, يک سنگ آسياب دستي روي سرش انداخت؟ آنوقت بگو: اوريا هم کشته شد. »
22و23پس, آن قاصد به اورشليم رفت و به داودگزارش داده, گفت: « افراد دشمن از ما قوي تر بودند و از شهر خارج شده, به ما حمله کردند ولي ما آنها را تا دروازة شهر عقب رانديم.24 تيراندازان از روي حصار ما را هدف قرار دادند. چند نفر از سربازان ما کشته شدند که اورياي حيتي هم در بين ايشان بود. »