ترجمه شریف گویا
|
ترجمه شریف انجیل یوحنا
- مردی بنام ایلعازر از اهالی بیت عنیا یعنی دهکده مریم و خواهرش مرتا، مریض بود.
- مریم همان بود که به پاهای خداوند عطر ریخت و آنها را با گیسوان خود خشک کرد و اکنون برادرش ایلعازر بیمار بود.
- پس خواهرانش برای عیسی پیغام فرستادند که:« ای خداوند، آن کسی که تو او را دوست داری بیمار است.»
- وقتی عیسی این را شنید گفت:« این بیماری به مرگ او منجر نخواهد شد بلکه وسیله ای برای جلا ل خدا است تا پسر خدا نیز از این راه جلال یابد.»
- عیسی مرتا و خواهر او و ایلعازر را دوست میداشت.
- پس وقتی از بیماری ایلعازر با خبر شد دو روز دیگر در جائیکه بود توقف کرد
- و سپس به شاگردان گفت:« بیائید باز هم به یهودیه برویم.»
- شاگردان به او گفتند:« ای استاد، هنوز از آن وقت که یهودیان میخواستند تو را سنگسار کنند چیزی نگذشته است. آیا باز هم میخواهی به آنجا بروی؟»
- عیسی پاسح داد:« آیا یک روز دوازده ساعت نیست؟ کسی که در روز راه میرود لغزش نمی خورد زیرا نور این جهان را می بیند.
- اما اگر کسی در شب راه برود می لغزد زیرا در او هیچ نوری وجود ندارد.»
- عیسی این را گفت و افزود:« دوست ما ایلعازر خوابیده است اما من میروم تا او را بیدار کنم.»
- شاگردان گفتند:« ای خداوند، اگر او خواب باشد حتماً خوب خواهد شد.»
- عیسی از مرگ او سخن می گفت اما آنها تصور کردند مقصود او خواب معمولی است.
- آنگاه عیسی بطور واضح به آنها گفت :« ایلعازر مرده است.
- بخاطر شما خوشحالم که آنجا نبودم چون حالا میتوانید ایمان بیاورید. بیائید پیش او برویم.»
- توما که او را دوقلو می گفتند به سایر شاگردان گفت:« بیائید ما هم برویم تا با او بمیریم.»
- وقتی عیسی به آنجا رسید معلوم شد که چهار روز است او را دفن کرده اند.
- بیت عنیا کمتر از نیم فرسنگ از اورشلیم فاصله داشت
- و بسیاری از یهودیان نزد مرتا و مریم آمده بودند تا بخاطر مرگ برادرشان آنها را تسلی دهند.
- مرتا به محض آنکه شنید عیسی در راه است برای استقبال او بیرون رفت ولی مریم در خانه ماند.
- مرتا به عیسی گفت:« خداوندا، اگر تو اینجا می بودی برادرم نمیمرد.
- با وجود این میدانم که الان هم هر چه از خدا بخواهی به تو عطا خواهد کرد.»
- عیسی گفت:« برادرت باز زنده خواهد شد.»
- مرتا گفت:« میدانم که او در روز قیامت زنده خواهد شد.»
- عیسی گفت:« من قیامت و حیات هستم. کسی که بمن ایمان بیاورد حتی اگر بمیرد، حیات خواهد داشت
- و کسی که زنده باشد و به من ایمان بیآورد هرگز نخواهد مرد. آیا این را باور میکنی؟»
- مرتا گفت:« آری، خداوندا، من ایمان دارم که تو مسیح و پسر خدا هستی که می باید به جهان بیاید.»
- پس از اینکه این را گفت رفت و خواهر خود مریم را صدا کرد و به طور پنهانی به او گفت:« استاد آمده است و تو را میخواهد.»
- وقتی مریم این را شنید فوراً بلند شد و به طرف عیسی رفت.
- عیسی هنوز به دهکده نرسیده بود بلکه در همان جائی بود که مرتا به دیدن او رفت.
- یهودیانی که برای تسلی دادن به مریم در خانه بودند وقتی دیدند که او با عجله برخاسته و از خانه بیرون میرود به دنبال او رفتند و با خود میگفتند که او می خواهد به سر قبر برود تا در آنجا گریه کند.
- همینکه مریم به جائیکه عیسی بود آمد و او را دید، به پاهای او افتاده گفت:« خداوندا، اگر در اینجا می بودی برادرم نمی مرد.»
- عیسی وقتی او و یهودیانی را که همراه او بودند گریان دید از دل آهی کشید و سخت متأثر شد
- و پرسید:« او را کجا گذاشته اید؟» جواب دادند:« خداوندا، بیا و ببین.»
- اشک از چشمان عیسی سرازیر شد.
- یهودیان گفتند:« ببینید چقدر او را دوست داشت!»
- اما بعضی گفتند:« آیا این مرد که چشمان کور را باز کرد نمی توانست کاری بکند که جلوی مرگ ایلعازر را بگیرد.
- پس عیسی در حالیکه از دل آه می کشید به سر قبر آمد. قبر غاری بود که سنگی جلوی آن گذاشته بودند.
- عیسی گفت:« سنگ را بردارید.» مرتا خواهر ایلعازر گفت:« خداوندا، الان چهار روز از مرگ او میگذرد و متعفن شده است.»
- عیسی به او گفت:« آیا بتو نگفتم که اگر ایمان داشته باشی جلال خدا را خواهی دید؟»
- پس سنگ را از جلوی قبر برداشتند. آنگاه عیسی به آسمان نگاه کرد و گفت:« ای پدر، تو را شکر میکنم که سخن مرا شنیده ای .
- من میدانستم که تو همیشه سخن مرا میشنوی ولی به خاطر کسانی که اینجا ایستاده اند این را گفتم تا آنها ایمان بیاورند که تو مرا فرستاده ای.»
- پس از این سخنان، عیسی با صدای بلند فریاد زد:« ای ایلعازر ، بیرون بیا»
- آن مرده، در حالیکه دستها و پاهایش با کفن بسته شده و صورتش با دستمالی پوشیده بود، بیرون آمد. عیسی به آنها گفت:« او را باز کنید و بگذارید برود.»
- « همچنین در متی 26: 1 ــ 5 و مرقس 14: 1 ــ 2 و لوقا 22: 1 ــ 2 »
- بسیاری از یهودیانی که برای دیدن مریم آمده بودند، وقتی آنچه را عیسی انجام داد مشاهده کردند، به او ایمان آوردند.
- اما بعضی از آنها پیش فریسیان رفتند و کارهائی را که عیسی انجام داده بود به آنها گزارش دادند.
- فریسیان و سران کاهنان با شورای بزرگ یهود جلسه ای تشکیل دادند و گفتند: « چه باید کرد؟ این مرد معجزات زیادی میکند.
- اگر او را همینطور آزاد بگذاریم همۀ مردم به او ایمان خواهند آورد و آنوقت رومیان خواهند آمد و جا و ملت ما را خواهند گرفت.»
- یکی از آنها یعنی قیافا که در آن سال کاهن اعظم بود گفت:« شما اصلاً چیزی نمیدانید.
- متوجه نیستید که لازم است یک نفر بخاطر قوم بمیرد تا ملت ما بکلی نابود نشود.»
- او این سخن را از خود نگفت بلکه چون در آن سال کاهن اعظم بود پیشگوئی کرد که عیسی میباید در راه قوم یهود بمیرد
- و نه تنها در راه آن قوم بلکه تا فرزندان خدا را که پراکنده هستند بصورت یک بدن واحد بهم بپیوندد.
- از آن روز به بعد آنها توطئه قتل او را چیدند.
- بعد از آن عیسی دیگر به طور علنی در بین یهودیان رفت و آمد نمیکرد بلکه از آن جا به ناحیه ای نزدیک بیابان به شهری بنام افرایم رفت و با شاگردان خود در آنجا ماند.
- عید فصح یهودیان نزدیک بود و عدۀ زیادی از آبادی های اطراف به اورشلیم آمدند تا قبل از عید خود را تطهیر نمایند.
- آنها در جستجوی عیسی بودند و در معبد به یکدیگر میگفتند« او به جشن نخواهد آمد. نظر شما چیست؟»
مرگ و زنده شدن ايلعازر
و شخصي ايلعازر نام، بيمار بود، از اهلبيت عَنْيَا كه دهِ مريم و خواهرش مرتا بود. 2 و مريم آن است كه خداوند را به عطر، تدهين ساخت و پايهاي او را به موي خود خشكانيد كه برادرش ايلعازر بيمار بود. 3 پس خواهرانش نزد او فرستاده، گفتند: «اي آقا، اينك آن كه او را دوست ميداري مريض است.» 4 چون عيسي اين را شنيد گفت: «اين مرض تا به موت نيست بلكه براي جلال خدا تا پسر خدا از آن جلال يابد.» 5 و عيسي مرتا و خواهرش و ايلعازر را محبّت مينمود.
6 پس چون شنيد كه بيمار است، در جايي كهبود دو روز توقّف نمود. 7 و بعد از آن به شاگردان خود گفت: «باز به يهوديّه برويم.» 8 شاگردان او را گفتند: «اي معلّم، الا´ن يهوديان ميخواستند تو را سنگسار كنند؛ و آيا باز ميخواهي بدانجا بروي؟» 9 عيسي جواب داد: «آيا ساعتهاي روز دوازده نيست؟ اگر كسي در روز راه رود لغزش نميخورد زيرا كه نور اين جهان را ميبيند. 10 و ليكن اگر كسي در شب راه رود لغزش خورَد زيرا كه نور در او نيست.» 11 اين را گفت و بعد از آن به ايشان فرمود: «دوست ما ايلعازر در خواب است. اما ميروم تا او را بيدار كنم.» 12 شاگردان او گفتند: «اي آقا اگر خوابيده است، شفا خواهد يافت.» 13 اما عيسي درباره موت او سخن گفت و ايشان گمان بردند كه از آرامي خواب ميگويد. 14 آنگاه عيسي علانيةً بديشان گفت: «ايلعازر مرده است. 15 و براي شما خشنود هستم كه در آنجا نبودم تا ايمان آريد ولكن نزد او برويم.» 16 پس توما كه به معني تؤام باشد، به همشاگردان خود گفت: «ما نيز برويم تا با او بميريم.»
17 پس چون عيسي آمد، يافت كه چهار روز است در قبر ميباشد. 18 و بيت عَنْيا نزديك اورشليم بود، قريب به پانزده تير پرتاب. 19 و بسياري از يهود نزد مرتا و مريم آمده بودند تا بجهت برادرشان، ايشان را تسلّي دهند. 20 و چون مرتا شنيد كه عيسي ميآيد، او را استقبال كرد. ليكن مريم در خانه نشسته ماند. 21 پس مرتا به عيسي گفت: «اي آقا اگر در اينجا ميبودي، برادر من نميمرد. 22 وليكن الا´ن نيز ميدانم كه هر چه از خدا طلب كني، خدا آن را به تو خواهد داد.» 23 عيسي بدو گفت: «برادر تو خواهد برخاست.» 24 مرتا به وي گفت: «ميدانم كه در قيامت روز بازپسين خواهد برخاست.» 25 عيسيبدو گفت: «من قيامت و حيات هستم. هر كه به من ايمان آورد، اگر مرده باشد، زنده گردد. 26 و هر كه زنده بُوَد و به من ايمان آورد، تا به ابد نخواهد مرد. آيا اين را باور ميكني؟» 27 او گفت: «بلي اي آقا، من ايمان دارم كه تويي مسيح پسر خدا كه در جهان آينده است.»
28 و چون اين را گفت، رفت و خواهر خود مريم را در پنهاني خوانده، گفت: «استاد آمده است و تو را ميخواند.» 29 او چون اين را بشنيد، بزودي برخاسته، نزد او آمد. 30 و عيسي هنوز وارد ده نشده بود، بلكه در جايي بود كه مرتا او را ملاقات كرد. 31 و يهودياني كه در خانه با او بودند و او را تسلّي ميدادند، چون ديدند كه مريم برخاسته، به تعجيل بيرون ميرود، از عقب او آمده، گفتند: «به سر قبر ميرود تا در آنجا گريه كند.» 32 و مريم چون به جايي كه عيسي بود رسيد، او را ديده، بر قدمهاي او افتاد و بدو گفت: «اي آقا اگر در اينجا ميبودي، برادر من نميمرد.» 33 عيسي چون او را گريان ديد و يهوديان را هم كه با او آمده بودند گريان يافت، در روح خود بشدّت مكدّر شده، مضطرب گشت. 34 و گفت: «او را كجا گذاردهايد؟» به او گفتند: «اي آقا بيا و ببين.» 35 عيسي بگريست. 36 آنگاه يهوديان گفتند: «بنگريد چقدر او را دوست ميداشت!» 37 بعضي از ايشان گفتند: «آيا اين شخص كه چشمان كور را باز كرد، نتوانست امر كند كه اين مرد نيز نميرد؟»
38 پس عيسي باز بشدّت در خود مكدّر شده، نزد قبر آمد و آن غاري بود، سنگي بر سرش گذارده. 39 عيسي گفت: «سنگ را برداريد.» مرتا خواهر ميّت بدو گفت: «اي آقا الا´ن متعفّن شده، زيرا كه چهار روز گذشته است.» 40 عيسي به ويگفت: «آيا به تو نگفتم اگر ايمان بياوري، جلال خدا را خواهي ديد؟» 41 پس سنگ را از جايي كه ميّت گذاشته شده بود برداشتند. عيسي چشمان خود را بالا انداخته، گفت: «اي پدر، تو را شكر ميكنم كه سخن مرا شنيدي. 42 و من ميدانستم كه هميشه سخن مرا ميشنوي؛ و لكن بجهت خاطر اين گروه كه حاضرند گفتم تا ايمان بياورند كه تو مرا فرستادي.» 43 چون اين را گفت، به آواز بلند ندا كرد: «اي ايلعازر، بيرون بيا.» 44 در حال آن مرده دست و پاي به كفن بسته بيرون آمد و روي او به دستمالي پيچيده بود. عيسي بديشان گفت: «او را باز كنيد و بگذاريد برود.»
توطئه قتل عيسي
45 آنگاه بسياري از يهوديان كه با مريم آمده بودند، چون آنچه عيسي كرد ديدند، بدو ايمان آوردند. 46 وليكن بعضي از ايشان نزد فريسيان رفتند و ايشان را از كارهايي كه عيسي كرده بود آگاه ساختند.
47 پس رؤساي كَهَنَه و فريسيان شورا نموده، گفتند: «چه كنيم زيرا كه اين مرد، معجزات بسيار مينمايد؟ 48 اگر او را چنين واگذاريم، همه به او ايمان خواهند آورد و روميان آمده، جا و قوم ما را خواهند گرفت.» 49 يكي از ايشان، قيافا نام كه در آن سال رئيس كَهَنَه بود، بديشان گفت: «شما هيچ نميدانيد 50 و فكر نميكنيد كه بجهت ما مفيد است كه يك شخص در راه قوم بميرد و تمامي طائفه هلاك نگردند.» 51 و اين را از خود نگفت بلكه چون در آن سال رئيس كَهَنَه بود، نبوّت كرد كه ميبايست عيسي در راه آن طايفه بميرد؛ 52 و نه در راه آن طايفه تنها بلكه تا فرزندان خدا را كه متفرّقند در يكي جمع كند. 53 و ازهمان روز شورا كردند كه او را بكشند. 54 پس بعد از آن عيسي در ميان يهود آشكارا راه نميرفت بلكه از آنجا روانه شد به موضعي نزديك بيابان به شهري كه افرايم نام داشت و با شاگردان خود در آنجا توقّف نمود.
55 و چون فِصَح يهود نزديك شد، بسياري از بلوكات قبل از فِصَح به اورشليم آمدند تا خود را طاهر سازند 56 و در طلب عيسي ميبودند و در هيكل ايستاده، به يكديگر ميگفتند: «چه گمان ميبريد؟ آيا براي عيد نميآيد؟» 57 امّا رؤساي كَهَنَه و فريسيان حكم كرده بودند كه اگر كسي بداند كه كجا است اطّلاع دهد تا او را گرفتار سازند.
عيسي ، مرده اي را زنده مي كند
روزي ، شخصي به نام ايلعازر، كه برادر مريم و مرتا بود، بيمار شد. ايشان در بيت عنيا زندگي مي كردند. مريم همان كسي است كه عطر گرانبهايش را بر پايهاي عيسي ريخت و با موهاي خود آنها را خشك كرد. آن دو خواهر براي عيسي پيغام فرستاده ، گفتند: «آقا، دوست عزيزتان سخت بيمار است .»
4 وقتي عيسي اين خبر را شنيد فرمود: «اين بيماري موجب مرگ ايلعازر نخواهد شد، بلكه باعث بزرگي و جلال خدا خواهد گشت ، و من ، فرزند خدا نيز از اين رويداد جلال خواهم يافت .»
5 عيسي با اينكه نسبت به مرتا و مريم و ايلعازر لطف خاصي داشت ، 6 با اين حال وقتي خبر بيماري ايلعازر را شنيد، در محلي كه بود، دو روز ديگر نيز ماند. 7 پس از آن ، به شاگردان خود فرمود: «بياييد به يهوديه بازگرديم .»
8 شاگردان اعتراض كرده ، گفتند: «همين چند روز پيش بود كه سران يهود مي خواستند شما را در يهوديه بكشند. حال مي خواهيد باز به آنجا برويد؟»
9 عيسي جواب داد: «در روز، دوازده ساعت هوا روشن است . تا زماني كه همه جا روشن است مردم مي توانند راه بروند و نيفتند. آنها راه را مي بينند زيرا از نور اين جهان برخوردارند. 10 فقط در شب است كه خطر افتادن وجود دارد، چون هوا تاريك است .» 11 آنگاه فرمود: «دوست ما ايلعازر خوابيده است و من مي روم تا او را بيدار كنم .»
12و13 شاگردان تصور كردند كه منظور عيسي اينست كه ايلعازر ديشب راحت خوابيده است . از اين رو گفتند: «پس حالش خوب خواهد شد.» ولي منظور عيسي اين بود كه ايلعازر مرده است .
14 آنگاه عيسي بطور واضح فرمود: «ايلعازر مرده است . 15 و من خوشحالم كه در كنار او نبودم ، چون مرگ او يك بار ديگر به شما فرصت خواهد داد كه به من ايمان آوريد. حال بياييد نزد او برويم .»
16 يكي از شاگردان او به نام «توما» كه معني اسمش «دوقلو» بود، به شاگردان ديگر گفت : «بياييد ما نيز برويم و با او بميريم .»
17 وقتي به بيت عنيا رسيدند، شنيدند كه ايلعازر را چهار روز پيش بخاك سپرده اند. 18 بيت عنيا فقط چند كيلومتر تا شهر اورشليم فاصله داشت . 19 از اينرو، عده اي از سران قوم يهود براي تسليت گفتن به مرتا و مريم ، از اورشليم به آنجا آمده بودند.
20 وقتي به مرتا خبر دادند كه عيسي آمده است ، برخاست و بي درنگ به پيشواز او رفت ، ولي مريم در خانه ماند. 21 مرتا به عيسي گفت : «سَرورم ، اگر اينجا بوديد، برادرم از دست نمي رفت . 22 حال نيز دير نشده است ؛ اگر از خدا بخواهيد، برادرم دوباره زنده خواهد شد.»
23 عيسي فرمود: «مرتا، برادرت حتماً زنده خواهد شد.»
24 مرتا گفت : «بلي ، البته مي دانم كه برادرم در روز قيامت مانند ديگران زنده خواهد شد.»
25 عيسي فرمود: «آن كسي كه مردگان را زنده مي كند و به ايشان زندگي مي بخشد، من هستم . هر كه به من ايمان داشته باشد، اگر حتي مانند ديگران بميرد، بار ديگر زنده خواهد شد. 26 و چون به من ايمان دارد، زندگي جاويد يافته ، هرگز هلاك نخواهد شد. مرتا! آيا به اين گفته من ايمان داري ؟»
27 مرتا گفت : «بلي استاد، من ايمان دارم كه شما مسيح ، فرزند خدا هستيد، همانكه منتظرش بوديم .»
28 آنگاه مرتا به خانه بازگشت و مريم را از مجلس عزاداري بيرون برد و به او گفت : «عيسي اينجاست و مي خواهد تو را ببيند.»
29 مريم فوراً نزد عيسي رفت . 30 عيسي بيرون دِه در همان جا منتظر ايستاده بود. 31 سران قوم كه در خانه سعي مي كردند مريم را دلداري دهند، وقتي ديدند كه او با عجله از خانه بيرون رفت ، فكر كردند به سر قبر مي رود تا باز گريه كند. پس ايشان نيز بدنبال او رفتند.
32 وقتي مريم نزد عيسي رسيد، به پاهاي او افتاد و گفت : «سَروَرم ، اگر اينجا بوديد، برادرم نمي مرد.»
33 وقتي عيسي ديد كه مريم گريه مي كند و سران قوم نيز با او ماتم گرفته اند عميقاً متأثر و پريشان گرديد.
34 او پرسيد: «كجا او را دفن كرده ايد؟» گفتند: «بفرماييد، ببينيد.» 35 عيسي گريست .
36 سران يهود به يكديگر گفتند: «ببينيد چقدر او را دوست مي داشت .»
37و38 ولي بعضي مي گفتند: «اين مرد كه چشمان كور را باز كرد، چرا نتوانست كاري كند كه ايلعازر زنده بماند؟»
باز عيسي بشدت متأثر شد. سرانجام به سر قبر رسيدند. قبر او غاري بود كه سنگ بزرگي جلو دهانه اش غلطانيده بودند.
39 عيسي فرمود: «سنگ را كنار بزنيد!» ولي مرتا، خواهر ايلعازر گفت : «حالا ديگر متعفن شده ، چون چهار روز است كه او را دفن كرده ايم .»
40 عيسي فرمود: «مگر نگفتم اگر ايمان بياوري ، كارهاي عجيب از خدا مي بيني ؟»
41 پس سنگ را كنار زدند. آنگاه عيسي به آسمان نگاه كرد و فرمود: «پدر، شكر مي كنم كه دعاي مرا شنيده اي . 42 البته هميشه دعايم را مي شنوي ولي اين را بخاطر مردمي كه اينجا هستند گفتم ، تا ايمان آورند كه تو مرا فرستاده اي .» 43 سپس با صداي بلند فرمود: «ايلعازر، بيرون بيا!»
44 ايلعازر از قبر بيرون آمد، در حالي كه تمام بدنش در كفن پيچيده شده و پارچه اي سر و صورتش را پوشانده بود.
عيسي فرمود: «او را باز كنيد تا بتواند راه برود.»
45 بعضي از سران قوم كه با مريم بودند و اين معجزه را ديدند، به عيسي ايمان آوردند. 46 ولي بعضي نيز نـزد فريسيان رفته ، واقعه را گزارش دادنـد. 47 كاهنان اعظم و فريسيان بي درنگ جلسه اي تشكيل دادند تا به اين موضوع رسيدگي كنند. ايشان به يكديگر مي گفتند: «چه كنيم ؟ اين شخص معجزات بسيار مي كند. 48 اگر او را بحال خود بگذاريم ، تمام اين قوم بدنبال او خواهند رفت . آنگاه رومي ها به اينجا لشكركشي كرده ، اين عبادتگاه و قوم ما را از بين خواهند برد.»
49 يكي از ايشان به نام «قيافا»، كه در آن سال كاهن اعظم بود، برخاست و گفت : «شما اصلاً متوجة موضوع نيستيد. 50 آيا درك نمي كنيد كه بهتر است يك نفر فدا شود تا همه هلاك نگردند؟ آيا بهتر نيست اين شخص فداي مردم شود؟»
51 قيافا با اين سخن ، در واقع پيشگويي كرد كه عيسي بايد در راه مردم فدا شود. اما اين را از خود نگفت ، بلكه بخاطر مقام روحـاني كه داشت ، به او الهام شد. 52 اين پيشگويي نشان مي دهد كه مرگ عيسي نه فقط براي قوم اسرائيل بود، بلكه به اين منظور نيز كه همة فرزندان خدا را كه در سراسر دنيا پراكنده اند، در يكي جمع كند. 53 از آن روز به بعد، سران قوم يهود توطئه چيدند تا عيسي را به قتل رسانند.
54 عيسي از آن پس ، ديگر در ميان مردم آشكار نمي شد، بلكه با شاگردانش از اورشليم به دهكده «افرايم » در نزديكي بيابان رفت و در آنجا ماند.
راهنما
يوحنا 11 . عيسي ايلعازر را از مردگان برخيزانيد