بود یکی تاجر با اعتبار | داشت دو فرزند در آن روزگار |
زاده کهتر زغرور و شره | نزد پدر شد یکی روز ره |
گفت، پدر مطلب من گوش کن | آز و شره پاک فراموش کن |
حِصه اموال مرا کن عطا | تا که کنم خرج ز روی رضا |
حِصه من گر نسپاری بمن | از غم آن چاک زنم پیرهن |
بَهره آن زاده خود را پدر | داد زمال وحَشم و سیم و زر |
کرد جوان کوچ به مُلکی بعید | تا که کُند زیست به عزت سعید |
لیک همان بی هنر زر پرست | بعد کمی داد تمول زدست |
هستی خود صرف تباهی نمود | عمر همه وقف مناهی نمود |
با دو سه تن مردم بی نام و ننگ | کرد تلف هستی خود بی درنگ |
عاقبت از شدت درماندگی | و از الم و محنت و واماندگی |
رفت به نزدیک یکی مالدار | گفت که ای صاحب والاتبار |
بر من مسکین ز لطف و کرم | رحم بکن زار و شکسته پَرَم |
هر که کند رحم به من در جهان | رَب دهدش اجر بسی بی کران |
سوخت دل بی غم آن مالدار | تا که بدید مَرد پریشان و زار |
کرد جوان را به زمینی روان | تا که کند بهر گرازان شبان |
لیک زخَر نوب نصیبی نبرد | قوت گرازان نتوانست خورد |
عاقبت از شدت درماندگی | و از الم و محنت و واماندگی |
گفت به خود از ره توبیخ و طعن | کِی شده مستوجب نفرین و لعن |
مَر پدرت راست دو صد کارگر | جمله زخوان کرَمَش بهره ور |
از چه من در بدر بی پناه | روی نیارم سوی آن بارگاه |
گویمش ای والد والامقام | غرقه دریای گناهم تمام |
کرده خطا نزد تو و آسمان | حال بده بر من مسکین امان |
رفت به نزدیک پدر با شتاب | با دلی از آتش حسرت کباب |
چون پدر از دور پسر را بدید | شاد روان گشت به سویش دوید |
بوسه بزد بر سر و روی پسر | آن پسر بی هنر در بدر |
گفت پسر، ای پدر نیک نام | غرقه دریای گناهم تمام |
کرده خطا نزد تو و آسمان | حال بده بر من مسکین امان |
لایق فرزندی تو نیستم | چونکه خطاکار بسی زیستم |
حال مرا کارگری فرض کن | در بدر بی پدری فرض کن |
از گنه خود شده ام مُنفعل | کار بده تا کنم از جان و دل |
لیک پدر خواند غلامان خویش | گفت به خدمت همه آئید پیش |
جامه نو بر تنُ انگشتری دستش کنید | جشن و سروری همه بر پا کنید |
چون پسرم مرده بد و زنده شد | در نظرم باقی و پاینده شد |
باز نویسی و گردآوری: ایوان مهجور