تو جانِ پر ز عشقت جمله ایثار شدی در چنگِ انسانها گرفتار
از آن روزی که مردی بر صلیبت فرو بگذاشتی فّرِ مَهیبت
به ظاهر کّل گیتی در بَلا شد جهانی دوریت را مُبتلا شد
ز شاگردان که دیدند روی ماهت همه محزون و دلتنگِ نگاهت
سه روز از آن دَمِ تاریک بگذشت اُمیدِ همگان پیچید و گم گشت
به سنگِ تیره ای خفته تنت بود چنین صبحی زمین آبستنت بود
از آن عشقی که در قلب پدر بود که از آن تخت فیضش شعله ور بود
به ناگه سنگِ قبرت جابجا شد تمامِ آسمان شور و صدا شد
که شاهِ آسمانی زنده گشته که تختش تا ابد پاینده گشته
مرا امروز شیرینی به کام است که ایمان دارم این صبحِ قیام است