ترجمه قدیمی گویا
|
ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)
تدارك ملاقات با عيسو
و يعقوب راه خود را پيش گرفت و فرشتگان خدا به وي برخوردند. 2 و چون يعقوب، ايشان را ديد، گفت: «اين لشكر خداست!» و آن موضع را «محنايِم» ناميد.
3 پس يعقوب، قاصدان پيش روي خود نزد برادر خويش، عيسو به ديار سعير به بلاد ادوم فرستاد، 4 و ايشان را امر فرموده، گفت: «به آقايم، عيسو چنين گوييد كه بندة تو يعقوب عرض ميكند با لابان ساكن شده، تاكنون توقف نمودم، 5 و براي من گاوان و الاغان و گوسفندان و غلامان و كنيزان حاصل شده است؛ و فرستادم تا آقاي خود را آگاهي دهم و در نظرت التفات يابم.» 6 پس قاصدان نزد يعقوب برگشته، گفتند: «نزد برادرت، عيسو رسيديم و اينك با چهارصد نفر به استقبال تو ميآيد.» 7 آنگاه يعقوب به نهايت ترسان و متحير شده، كساني را كه با وي بودند باگوسفندان و گاوان و شتران به دو دسته تقسيم نمود 8 و گفت: «هر گاه عيسو به دستة اول برسد و آنها را بزند، همانا دستة ديگر رهايي يابد.»
9 و يعقوب گفت: «اي خداي پدرم، ابراهيم و خداي پدرم، اسحاق، اي يهوه كه به من گفتي به زمين و به مُولَد خويش برگرد و با تو احسان خواهم كرد، 10 كمتر هستم از جميع لطفها و از همة وفايي كه با بندة خود كردهاي زيرا كه با چوبدست خود از اين اردن عبور كردم و الا´ن (مالك) دو گروه شدهام. 11 اكنون مرا از دست برادرم، از دست عيسو رهايي ده زيرا كه من از او ميترسم، مبادا بيايد و مرا بزند، يعني مادر و فرزندان را. 12 و تو گفتي هرآينه با تو احسان كنم و ذريت تو را مانند ريگ دريا سازم كه از كثرت، آن را نتوان شمرد.»
13 پس آن شب را در آنجا بسر برد و از آنچه بدستش آمد، ارمغاني براي برادر خود، عيسو گرفت: 14 دويست ماده بز با بيست بز نر و دويست ميش با بيست قوچ، 15 و سي شتر شيرده با بچههاي آنها و چهل ماده گاو با ده گاو نر و بيست ماده الاغ با ده كره.
16 و آنها را دسته دسته، جداجدا به نوكران خود سپرد و به بندگان خود گفت: «پيش روي من عبور كنيد و در ميان دستهها فاصله بگذاريد.» 17 و نخستين را امر فرموده، گفت كه «چون برادرم عيسو به تو رسد و از تو پرسيده، بگويد: از آن كيستي و كجا ميروي و اينها كه پيش توست از آن كيست؟ 18 بدو بگو: اين از آن بندهات، يعقوب است، و پيشكشي است كه براي آقايم، عيسو فرستاده شده است و اينك خودش نيز در عقبماست.» 19 و همچنين دومين و سومين و همة كساني را كه از عقب آن دستهها ميرفتند، امر فرموده، گفت: «چون به عيسو برسيد، بدو چنين گوييد، 20 و نيز گوييد: اينك بندهات، يعقوب در عقب ماست.» زيرا گفت: «غضب او را بدين ارمغاني كه پيش من ميرود، فرو خواهم نشانيد، و بعد چون روي او را بينم، شايد مرا قبول فرمايد.» 21 پس ارمغان، پيش از او عبور كرد و او آن شب را در خيمهگاه بسر برد.
22 و شبانگاه، خودش برخاست و دو زوجه و دو كنيز و يازده پسر خويش را برداشته، ايشان را از معبر يبوق عبور داد. 23 ايشان را برداشت و از آن نهر عبور داد، و تمام مايملك خود را نيز عبور داد. 24 و يعقوب تنها ماند و مردي با وي تا طلوع فجر كشتي ميگرفت. 25 و چون او ديد كه بر وي غلبه نمييابد، كف ران يعقوب را لمس كرد، و كف ران يعقوب در كشتي گرفتن با او فشرده شد. 26 پس گفت: «مرا رها كن زيرا كه فجر ميشكافد.» گفت: «تا مرا بركت ندهي، تو را رها نكنم.» 27 به وي گفت: «نام تو چيست؟» گفت: «يعقوب.» 28 گفت: «از اين پس نام تو يعقوب خوانده نشود بلكه اسرائيل، زيرا كه با خدا و با انسان مجاهده كردي و نصرت يافتي.» 29 و يعقوب از او سؤال كرده، گفت: «مرا از نام خود آگاه ساز.» گفت: «چرا اسم مرا ميپرسي؟» و او را در آنجا بركت داد. 30 و يعقوب آن مكان را «فِنيئيل» ناميده، (گفت:) «زيرا خدا را روبرو ديدم و جانم رستگار شد.» 31 و چون از «فِنوئيل» گذشت، آفتاب بر وي طلوع كرد، و بر ران خود ميلنگيد. 32 از اين سبب بنياسرائيل تا امروزعِرقالنساء را كه در كف ران است، نميخورند، زيرا كف ران يعقوب را در عِرقالنسا لمس كرد.
ترجمه تفسیری
يعقوب با خانوادهاش به سفر خود ادامه داد. در بين راه فرشتگان خدا بر او ظاهر شدند. يعقوب وقتي آنها را ديد، گفت: «اين است لشكر خدا.» پس آنجا را محنايم ناميد.
3و4 آنگاه يعقوب، قاصداني با اين پيغام نزد برادر خود عيسو به ادوم، واقع در سرزمين سعير فرستاد: «بندهات يعقوب تا چندي قبل نزد دايي خود لابان سكونت داشتم. 5 اكنون گاوها، الاغها، گوسفندها، غلامان و كنيزان فراواني به دست آوردهام. اين قاصدان را فرستادهام تا تو را از آمدنم آگاه سازند. اي سَروَرم، اميدوارم مورد لطف تو قرار بگيرم.»
6 قاصدان نزد يعقوب برگشته، به وي خبر دادند كه برادرت عيسو با چهار صد نفر به استقبال تو ميآيد! 7 يعقوب بينهايت ترسان و مضطرب شد. او اعضاء خانواده خود را با گلهها و رمهها و شترها به دو دسته تقسيم كرد 8 تا اگر عيسو به يك دسته حمله كند، دسته ديگر بگريزد.
9 سپس يعقوب چنين دعا كرد: «اي خداي جدم ابراهيم و خداي پدرم اسحاق، اي خداوندي كه به من گفتي به وطن خود نزد خويشاوندانم برگردم و قول دادي كه مرا بركت دهي، 10 من لياقت اين همه لطف و محبتي كه به من نمودهاي ندارم. آن زمان كه زادگاه خود را ترك كردم و از رود اردن گذشتم، چيزي جز يك چوبدستي همراه خود نداشتم، ولي اكنون مالك دو گروه هستم! 11 اكنون التماس ميكنم مرا از دست برادرم عيسو رهايي دهي، چون از او ميترسم. از اين ميترسم كه مبادا اين زنان و كودكان را هلاك كند. 12 بياد آور كه تو قول دادهاي كه مرا بركت دهي و نسل مرا چون شنهاي ساحل دريا بيشمار گرداني.»
13و14و15 يعقوب شب را آنجا به سر برد و دويست بز ماده، بيست بزنر، دويست ميش، بيست قوچ، سي شتر شيرده با بچههايشان، چهل گاو ماده، ده گاونر، بيست الاغ ماده و ده الاغ نر بعنوان پيشكش براي عيسو تدارك ديد.
16 او آنها را دسته دسته جدا كرده، به نوكرانش سپرد و گفت: «از هم فاصله بگيريد و جلوتر از من حركت كنيد.» 17 به مرداني كه دسته اول را ميراندند گفت كه موقع برخورد با عيسو اگر عيسو از ايشان بپرسد: «كجا ميرويد؟ براي چه كسي كار ميكنيد؟ واين حيوانات مال كيست؟» 18 بايد بگويند: «اينها متعلق به بندهات يعقوب ميباشند و هدايايي است كه براي سَروَر خود عيسو فرستاده است. خودش هم پشت سر ما ميآيد.»
19و20 يعقوب همين دستورات را با همان پيغام به ساير دستهها نيز داد. نقشه يعقوب اين بود كه خشم عيسو را قبل از اين كه با هم روبرو شوند، با هدايا فرونشاند تا وقتي يكديگر را ميبينند او را بپذيرد. 21 پس او هدايا را جلوتر فرستاد اما خود، شب را در خيمه گاه به سر برد.
كشتي گرفتن يعقوب در فنيئيل
22و23و24 شبانگاه يعقوب برخاست ودو همسر و كنيزان و يازده فرزند و تمام اموال خود را برداشته، به كنار رود اردن آمد وآنها را از گذرگاه يبوق به آنطرف رود فرستاد و خود در همانجا تنها ماند. سپس مردي به سراغ او آمده، تا سپيده صبح با او كشتي گرفت. 25 وقتي آن مرد ديد كه نميتواند بر يعقوب غالب شود، بر بالاي ران اوضربهاي زد و پاييعقوب صدمه ديد.
26 سپس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون سپيده دميده است.» اما يعقوب گفت: «تا مرا بركت ندهي نميگذارم از اينجا بروي.»
27 آن مرد پرسيد: «نام تو چيست؟»
جواب داد: «يعقوب.»
28 به او گفت: «پس از اين نام تو ديگر يعقوب نخواهد بود، بلكه اسرائيل ، زيرا نزد خدا و مردم مقاوم بوده و پيروز شدهاي.»
29 يعقوب از او پرسيد: «نام تو چيست؟»
آن مرد گفت: «چرا نام مرا ميپرسي؟» آنگاه يعقوب را در آنجا بركت داد.
30 يعقوب گفت: «در اينجا من خدا را روبرو ديدهام و با اين وجود هنوز زنده هستم.» پس آن مكان را فنيئيل (يعني «چهره خدا») ناميد.
31 يعقوب هنگام طلوع آفتاب به راه افتاد. او بخاطر صدمهاي كه به رانش وارد شده بود، ميلنگيد. 32 (بنياسرائيل تا به امروز ماهيچه عِرق النِساء را كه در ران است نميخورند، زيرا اين قسمت از رانِ يعقوب بود كه در آن شب صدمه ديد.)
راهنما
بابهاي 31، 32، 33 . بازگشت يعقوب به كنعان
بيست سال پيش از اين، يعقوب تنها و با دست خالي كنعان را ترك كرده بود. اكنون، همچون شاهزادهاي ثروتمند، با گلهها و رمهها و خادمين فراوان به آنجا باز ميگشت. خدا به وعدة خود عمل كرده بود (28 : 15). اكنون، هنگام بازگشتن به خانه، به او خير مقدم ميگفتند (32 : 1).