31 یعقوب از نزد لابان می گریزد

ترجمه قدیمی گویا

ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)
فرار يعقوب‌ از لابان‌
‌ و سخنان‌ پسران‌ لابان‌ را شنيد كه مي‌گفتند: «يعقوب‌ همة‌ مايملك‌ پدر ما را گرفته‌ است‌، و از اموال‌ پدر ما تمام‌ اين‌ بزرگي‌ را بهم‌ رسانيده‌.» 2 و يعقوب‌ روي‌ لابان‌ را ديد كه‌ اينك‌ مثل‌ سابق‌ با او نبود. 3 و خداوند به‌ يعقوب‌ گفت‌: «به‌ زمين‌ پدرانت‌ و به‌ مُولَد خويش‌ مراجعت‌ كن‌ و من‌ با تو خواهم‌ بود.» 4 پس‌ يعقوب‌ فرستاده‌، راحيل‌ و ليه‌ را به‌ صحرا نزد گلة‌ خود طلب‌ نمود. 5 و بديشان‌ گفت‌: «روي‌ پدر شما را مي‌بينم‌ كه‌ مثل‌ سابق‌ با من‌ نيست‌، ليكن‌ خداي‌ پدرم‌ با من‌ بوده‌ است‌. 6 و شما مي‌دانيد كه‌ به‌ تمام‌ قوت‌ خود پدر شما را خدمت‌ كرده‌ام‌. 7 و پدر شما مرا فريب‌ داده‌، ده‌ مرتبه‌ اجرت‌ مرا تبديل‌ نمود ولي‌ خدا او را نگذاشت‌ كه‌ ضرري‌ به‌ من‌ رساند. 8 هر گاه‌ مي‌گفت‌ اجرت‌ تو پيسه‌ها باشد، تمام‌ گله‌ها پيسه‌ مي‌آوردند، و هر گاه‌ گفتي‌ اجرت‌ تو مخطط باشد، همة‌ گله‌ها مخطط‌ مي‌زاييدند. 9 پس‌ خدا اموال‌ پدر شما را گرفته‌، به‌ من‌ داده‌ است‌. 10 و واقع‌ شد هنگامي‌ كه‌ گله‌ها حمل‌ مي‌گرفتند كه‌ در خوابي‌ چشم‌ خود را باز كرده‌، ديدم‌ اينك‌ قوچهايي‌ كه‌ با ميشها جمع‌ مي‌شدند، مخطط و پيسه‌ و ابلق‌ بودند. 11 و فرشتة‌ خدا در خواب‌ به‌ من‌ گفت‌: "اي‌ يعقوب‌!" گفتم‌: "لبيك‌." 12 گفت‌: "اكنون‌ چشمان‌ خود را باز كن‌ و بنگر كه‌ همة‌ قوچهايي‌ كه‌ با ميشها جمع‌ مي‌شوند، مخطط و پيسه‌ و ابلق‌ هستند زيرا كه‌ آنچه‌ لابان‌ به‌ تو كرده‌ است‌، ديده‌ام‌. 13 من‌ هستم‌ خداي‌ بيت‌ئيل‌، جايي‌ كه‌ ستون‌ را مسح‌ كردي‌ و با من‌ نذر نمودي‌. الا´ن‌ برخاسته‌، از اين‌ زمين‌ روانه‌ شده‌، به‌ زمين‌ مُولَدخويش‌ مراجعت‌ نما."» 14 راحيل‌ و ليه‌ در جواب‌ وي‌ گفتند: «آيا در خانة‌ پدر ما، براي‌ ما بهره‌ يا ميراثي‌ باقيست‌؟ 15 مگر نزد او چون‌ بيگانگان‌ محسوب‌ نيستيم‌، زيرا كه‌ ما را فروخته‌ است‌ و نقد ما را تماماً خورده‌. 16 زيرا تمام‌ دولتي‌ را كه‌ خدا از پدر ما گرفته‌ است‌، از آن‌ ما و فرزندان‌ ماست‌، پس‌ اكنون‌ آنچه‌ خدا به‌ تو گفته‌ است‌، بجا آور.»
17 آنگاه‌ يعقوب‌ برخاسته‌، فرزندان‌ و زنان‌ خود را بر شتران‌ سوار كرد، 18 و تمام‌ مواشي‌ و اموال‌ خود را كه‌ اندوخته‌ بود، يعني‌ مواشي‌ حاصلة‌ خود را كه‌ در فدان‌ ارام‌ حاصل‌ ساخته‌ بود، برداشت‌ تا نزد پدر خود اسحاق‌ به‌ زمين‌ كنعان‌ برود. 19 و اما لابان‌ براي‌ پشم‌ بريدن‌ گلة‌ خود رفته‌ بود و راحيل‌، بتهاي‌ پدر خود را دزديد. 20 و يعقوب‌ لابان‌ ارامي‌ را فريب‌ داد، چونكه‌ او را از فرار كردن‌ خود آگاه‌ نساخت‌. 21 پس‌ با آنچه‌ داشت‌، بگريخت‌ و برخاسته‌، از نهر عبور كرد و متوجه‌ جَبَل‌ جلعاد شد.
22 در روز سوم‌، لابان‌ را خبر دادند كه‌ يعقوب‌ فرار كرده‌ است‌. 23 پس‌ برادران‌ خويش‌ را با خود برداشته‌، هفت‌ روز راه‌ در عقب‌ او شتافت‌، تا در جَبَل‌ جلعاد بدو پيوست‌. 24 شبانگاه‌، خدا در خواب‌ بر لابان‌ ارامي‌ ظاهر شده‌، به‌ وي‌ گفت‌: «با حذر باش‌ كه‌ به‌ يعقوب‌ نيك‌ يا بد نگويي‌.» 25 پس‌ لابان‌ به‌ يعقوب‌ دررسيد و يعقوب‌ خيمة‌ خود را در جبل‌ زده‌ بود، و لابان‌ با برادران‌ خود نيز در جبل‌ جلعاد فرود آمدند. 26 و لابان‌ به‌ يعقوب‌ گفت‌: «چه‌ كردي‌ كه‌ مرا فريب‌ دادي‌ و دخترانم‌ را مثل‌ اسيرانِ شمشير برداشته‌، رفتي‌؟ 27 چرا مخفي‌ فرار كرده‌، مرا فريب‌ دادي‌ و مرا آگاه‌نساختي‌ تا تو را با شادي‌ و نَغَمات‌ و دف‌ و بربط مشايعت‌ نمايم‌؟ 28 و مرا نگذاشتي‌ كه‌ پسران‌ و دختران‌ خود را ببوسم‌؛ الحال‌ ابلهانه‌ حركتي‌ نمودي‌. 29 در قوت‌ دست‌ من‌ است‌ كه‌ به‌ شما اذيت‌ رسانم‌. ليكن‌ خداي‌ پدر شما دوش‌ به‌ من‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: "با حذر باش‌ كه‌ به‌ يعقوب‌ نيك‌ يا بد نگويي‌." 30 و الا´ن‌ چونكه‌ به‌ خانة‌ پدر خود رغبتي‌ تمام‌ داشتي‌، البته‌ رفتني‌ بودي‌؛ و لكن‌ خدايان‌ مرا چرا دزديدي‌؟» 31 يعقوب‌ در جواب‌ لابان‌ گفت‌: «سبب‌ اين‌ بود كه‌ ترسيدم‌ و گفتم‌ شايد دختران‌ خود را از من‌ به‌ زور بگيري‌؛ 32 و اما نزد هر كه‌ خدايانت‌ را بيابي‌، او زنده‌ نماند. در حضور برادران‌ ما، آنچه‌ از اموال‌ تو نزد ما باشد، مشخص‌ كن‌ و براي‌ خود بگير.» زيرا يعقوب‌ ندانست‌ كه‌ راحيل‌ آنها را دزديده‌ است‌.
33 پس‌ لابان‌ به‌ خيمة‌ يعقوب‌ و به‌ خيمة‌ ليه‌ و به‌ خيمة‌ دو كنيز رفت‌ و نيافت‌، و از خيمة‌ ليه‌ بيرون‌ آمده‌، به‌ خيمة‌ راحيل‌ درآمد. 34 اما راحيل‌ بتها را گرفته‌، زير جهاز شتر نهاد و بر آن‌ بنشست‌ و لابان‌ تمام‌ خيمه‌ را جست‌وجو كرده‌، چيزي‌ نيافت‌. 35 او به‌ پدر خود گفت‌: «بنظر آقايم‌ بد نيايد كه‌ در حضورت‌ نمي‌توانم‌ برخاست‌، زيرا كه‌ عادت‌ زنان‌ بر من‌ است‌.» پس‌ تجسس‌ نموده‌، بتها را نيافت‌. 36 آنگاه‌ يعقوب‌ خشمگين‌ شده‌، با لابان‌ منازعت‌ كرد. و يعقوب‌ در جواب‌ لابان‌ گفت‌: «تقصير و خطاي‌ من‌ چيست‌ كه‌ بدين‌ گرمي‌ مرا تعاقب‌ نمودي‌؟ 37 الا´ن‌ كه‌ تمامي‌ اموال‌ مرا تفتيش‌ كردي‌، از همة‌ اسباب‌ خانة‌ خود چه‌ يافته‌اي‌؟ اينجا نزد برادران‌ من‌ و برادران‌ خود بگذار تا در ميان‌ من‌ و تو انصاف‌ دهند. 38 در اين‌ بيست‌ سال‌ كه‌ من‌ با تو بودم‌، ميشها و بزهايت‌ حمل‌ نينداختند و قوچهاي‌ گلة‌ تو را نخوردم‌.39 دريده‌ شده‌اي‌ را پيش‌ تو نياوردم‌؛ خود تاوان‌ آن‌ را مي‌دادم‌ و آن‌ را از دست‌ من‌ مي‌خواستي‌، خواه‌ دزديده‌ شدة‌ در روز و خواه‌ دزديده‌ شدة‌ در شب‌. 40 چنين‌ بودم‌ كه‌ گرما در روز و سرما در شب‌، مرا تلف‌ مي‌كرد، و خواب‌ از چشمانم‌ مي‌گريخت‌. 41 بدينطور بيست‌ سال‌ در خانه‌ات‌ بودم‌، چهارده‌ سال‌ براي‌ دو دخترت‌ خدمت‌ تو كردم‌، و شش‌ سال‌ براي‌ گله‌ات‌، و اجرت‌ مرا ده‌ مرتبه‌ تغيير دادي‌. 42 و اگر خداي‌ پدرم‌، خداي‌ ابراهيم‌، و هيبت‌ اسحاق‌ با من‌ نبودي‌، اكنون‌ نيز مرا تهي‌ دست‌ روانه‌ مي‌نمودي‌. خدا مصيبت‌ مرا و مشقت‌ دستهاي‌ مرا ديد و دوش‌، تو را توبيخ‌ نمود.» 43 لابان‌ در جواب‌ يعقوب‌ گفت‌: «اين‌ دختران‌، دختران‌ منند و اين‌ پسران‌، پسران‌ من‌ و اين‌ گله‌، گلة‌ من‌ و آنچه‌ مي‌بيني‌ از آن‌ من‌ است‌. پس‌ اليوم‌، به‌ دختران‌ خودم‌ و به‌ پسراني‌ كه‌ زاييده‌اند چه‌ توانم‌ كرد؟ 44 اكنون‌ بيا تا من‌ و تو عهد ببنديم‌ كه‌ در ميان‌ من‌ و تو شهادتي‌ باشد.»
45 پس‌ يعقوب‌ سنگي‌ گرفته‌، آن‌ را ستوني‌ برپا نمود. 46 و يعقوب‌ برادران‌ خود را گفت‌: «سنگها جمع‌ كنيد.» پس‌ سنگها جمع‌ كرده‌، توده‌اي‌ ساختند و در آنجا بر توده‌ غذا خوردند. 47 و لابان‌ آن‌ را «يَجَرسَهْدوتا» ناميد ولي‌ يعقوب‌ آن‌ را جلعيد خواند. 48 و لابان‌ گفت‌: «امروز اين‌ توده‌ در ميان‌ من‌ و تو شهادتي‌ است‌.» از اين‌ سبب‌ آن‌ را «جَلعيد» ناميد. 49 و مصفه‌ نيز، زيرا گفت‌: « خداوند در ميان‌ من‌ و تو ديده‌باني‌ كند وقتي‌ كه‌ از يكديگر غايب‌ شويم‌. 50 اگر دختران‌ مرا آزار كني‌، و سواي‌ دختران‌ من‌، زنان‌ ديگر بگيري‌، هيچكس‌ در ميان‌ ما نخواهد بود. آگاه‌ باش‌، خدا در ميان‌ من‌ و تو شاهد است‌.» 51 و لابان‌ به‌ يعقوب‌ گفت‌: «اينك‌ اين‌ توده‌ و اينك‌ اين‌ ستوني‌ كه‌ درميان‌ خود و تو برپا نمودم‌، 52 اين‌ توده‌ شاهد است‌ و اين‌ ستون‌ شاهد است‌ كه‌ من‌ از اين‌ توده‌ بسوي‌ تو نگذرم‌ و تو از اين‌ توده‌ و از اين‌ ستون‌ به‌ قصد بدي‌ بسوي‌ من‌ نگذري‌. 53 خداي‌ ابراهيم‌ و خداي‌ ناحور و خداي‌ پدر ايشان‌ در ميان‌ ما انصاف‌ دهند.» و يعقوب‌ قسم‌ خورد به‌ هيبت‌ پدر خود اسحاق‌. 54 آنگاه‌ يعقوب‌ در آن‌ كوه‌ قرباني‌ گذرانيد و برادران‌ خود را به‌ نان‌ خوردن‌ دعوت‌ نمود، و غذا خوردند و در كوه‌، شب‌ را بسر بردند. 55 بامدادان‌ لابان‌ برخاسته‌، پسران‌ و دختران‌ خود را بوسيد و ايشان‌ را بركت‌ داد و لابان‌ روانه‌ شده‌، به‌ مكان‌ خويش‌ مراجعت‌ نمود.
ترجمه تفسیری
روزي‌ يعقـوب‌ شنيد كه‌ پسران‌ لابان‌ مي‌گفتند: «يعقوب‌ همه‌ دارايي‌ پدر ما را گرفته‌ و از اموال‌ پدر ماست‌ كه‌ اين‌ چنين‌ ثروتمند شده‌ است‌.» 2 يعقوب‌ بزودي‌ دريافت‌ كه‌ رفتار لابان‌ با وي‌ مثل‌ سابق‌ دوستانه‌ نيست‌.
3 در اين‌ موقع‌ خداوند به‌ يعقوب‌ فرمود: «به‌ سرزمين‌ پدرانت‌ و نزد خويشاوندانت‌ باز گرد و من‌ با تو خواهم‌ بود.»
4 پس‌ يعقوب‌، براي‌ راحيل‌ و ليه‌ پيغام‌ فرستاد كه‌ به‌ صحرا، جايي‌ كه‌ گله‌ او هست‌، بيايند تا با آنها صحبت‌ كند. 5 يعقوب‌ به‌ آنها گفت‌: «من‌ متوجه‌ شده‌ام‌ كه‌ رفتار پدر شما با من‌ مثل‌ سابق‌ دوستانه‌ نيست‌، ولي‌ خداي‌ پدرم‌ مرا ترك‌ نكرده‌ است‌. 6 شما مي‌دانيد با چه‌ كوشش‌ طاقت‌ فرسايي‌ براي‌ پدرتان‌ خدمت‌ كرده‌ام‌، 7 اما او بارها حق‌ مرا پايمال‌ كرده‌ و مرا فريب‌ داده‌ است‌. ولي‌ خدا نگذاشت‌ او به‌ من‌ ضرري‌ برساند؛ 8 زيرا هر وقت‌ پدرتان‌ مي‌گفت‌: "حيواناتِ خالدار از آن‌ تو باشند،" تمامي‌ گله‌ بره‌هاي‌ خالدارمي‌آوردند و موقعي‌ كه‌ از اين‌ فكر منصرف‌ مي‌شد و مي‌گفت‌: "تمام‌ خط‌دارها مال‌ تو باشند،" آنگاه‌ تمام‌ گله‌ بره‌هاي‌ خط‌دار مي‌زاييدند! 9 بدين‌ طريق‌ خدا اموال‌ پدر شما را گرفته‌ و به‌ من‌ داده‌ است‌.
10 «هنگامي‌ كه‌ فصل‌ جفتگيري‌ گله‌ فرا رسيد، در خواب‌ ديدم‌ قوچهايي‌ كه‌ با ميشها جفتگيري‌ مي‌كردند خطدار، خالدار و ابلق‌ بودند. 11 آنگاه‌ در خواب‌ فرشته‌ خدا مرا ندا داده‌ 12 گفت‌: "ببين‌، تمام‌ قوچهايي‌ كه‌ با ميشها جفتگيري‌ مي‌كنند خط‌دار، خالدار و ابلق‌ هستند، زيرا از آنچه‌ كه‌ لابان‌ به‌ تو كرده‌ است‌ آگاه‌ هستم‌. 13 من‌ همان‌ خدايي‌ هستم‌ كه‌ در بيت‌ئيل‌ به‌ تو ظاهر شدم‌، جايي‌ كه‌ ستوني‌ از سنگ‌ بر پا نموده‌ بر آن‌ روغن‌ ريختي‌ و نذر كردي‌ كه‌ مرا پيروي‌ كني‌. اكنون‌ اين‌ ديار را ترك‌ كن‌ و به‌ وطن‌ خود بازگرد."»
14 راحيل‌ و ليه‌ در جواب‌ يعقوب‌ گفتند: «در هر حال‌ چيزي‌ از ثروت‌ پدرمان‌ به‌ ما نخواهد رسيد، 15 زيرا او با ما مثل‌ بيگانه‌ رفتار كرده‌ است‌. او ما را فروخته‌ و پولي‌ را كه‌ از اين‌ بابت‌ دريافت‌ داشته‌، تماماً تصاحب‌ كرده‌ است‌. 16 ثروتي‌ كه‌ خدا از اموال‌ پدرمان‌ به‌ تو داده‌ است‌، به‌ ما و فرزندانمان‌ تعلق‌ دارد. پس‌ آنچه‌ خدا به‌ تو فرموده‌ است‌ انجام‌ بده‌.»
17-21 روزي‌ هنگامي‌ كه‌ لابان‌ براي‌ چيدن‌ پشم‌ گله‌ خود بيرون‌ رفته‌ بود، يعقوب‌ بدون‌ اينكه‌ او را از قصد خود آگاه‌ سازد، زنان‌ و فرزندان‌ خود را بر شترها سوار كرده‌، تمام‌ گله‌ها و اموال‌ خود را كه‌ در بين‌النهرين‌ فراهم‌ آورده‌ بود برداشت‌ تا نزد پدرش‌ اسحاق‌ به‌ زمين‌ كنعان‌ برود. پس‌ با آنچه‌ كه‌ داشت‌ گريخت‌. آنها از رود فرات‌ عبور كردند و بسوي‌ كوهستان‌ جلعاد پيش‌ رفتند. (در ضمن‌ راحيل‌ بُتهاي‌ خاندان‌ پدرش‌ را دزديد و با خود برد.)
لابان‌ يعقوب‌ را تعقيب‌ مي‌كند
22 سه‌ روز بعد، به‌ لابان‌ خبر دادند كه‌ يعقوب‌ فرار كرده‌ است‌. 23 پس‌ او چند نفر را با خود برداشت‌ و با شتاب‌ به‌ تعقيب‌ يعقوب‌ پرداخت‌ و پس‌ از هفت‌ روز در كوهستان‌ جلعاد به‌ او رسيد. 24 همان‌ شب‌، خدا درخواب‌ بر لابان‌ ظاهر شد و فرمود: «مراقب‌ باش‌ حرفي‌ به‌ يعقوب‌ نزني‌.»
25 يعقوب‌ در كوهستانِ جلعاد خيمه‌ زده‌ بود كه‌ لابان‌ با افرادش‌ به‌ او رسيد. او نيز در آنجا خيمه‌ خود را بر پا كرد. 26 لابان‌ از يعقوب‌ پرسيد: «چرا مرا فريب‌ دادي‌ و دختران‌ مرا مانند اسيران‌ جنگي‌ برداشتي‌ و رفتي‌؟ 27 چرا به‌ من‌ خبر ندادي‌ تا جشني‌ برايتان‌ بر پا كنم‌ و با ساز و آواز شما را روانه‌ سازم‌؟ 28 لااقل‌ مي‌گذاشتي‌ نوه‌هايم‌ را ببوسم‌ و با آنها خداحافظي‌ كنم‌! كار احمقانه‌اي‌ كردي‌! 29 قدرت‌ آن‌ را دارم‌ كه‌ به‌ تو صدمه‌ برسانم‌، ولي‌ شبِ گذشته‌ خداي‌ پدرت‌ بر من‌ ظاهر شده‌، گفت‌: "مراقب‌ باش‌ حرفي‌ به‌ يعقوب‌ نزنـي‌." 30 از همه‌ اينها گذشته‌، تو كه‌ مي‌خواستي‌ بروي‌ و اينقدر آرزو داشتي‌ كه‌ به‌ زادگاه‌ خويش‌ بازگردي‌، ديگر چرا بُتهاي‌ مرا دزديدي‌؟»
31 يعقوب‌ در جواب‌ وي‌ گفت‌: «علت‌ فرار پنهاني‌ من‌اين‌ بودكه‌ مي‌ترسيدم‌ بزور دخترهايت‌ را از من‌ پس‌ بگيري‌. 32 اما در مورد بُتهايت‌، هر كه‌ از ما آنها را دزديده‌ باشد، كُشته‌ شود. اگر از مال‌ خودت‌ چيزي‌ در اينجا پيدا كردي‌، در حضور اين‌ مردان‌ قسم‌ مي‌خورم‌ آن‌ را بدون‌ چون‌ و چرا به‌ تو پس‌ بدهم‌.» (يعقوب‌ نمي‌دانست‌ كه‌ راحيل‌ بُتها را با خود آورده‌ است‌.)
33 لابان‌ به‌ جستجو پرداخت‌. اول‌ خيمه‌ يعقوب‌، بعد خيمه‌ ليه‌ و سپس‌ خيمه‌ كنيزان‌ يعقوب‌ را جستجو كرد، ولي‌ بُتها را نيافت‌. سرانجام‌ به‌ خيمه‌ راحيل‌ رفت‌. 34 راحيل‌ كه‌ بُتها را دزديده‌ بود، آنها را زير جهاز شتر پنهان‌ نموده‌، روي‌ آن‌ نشسته‌ بود! پس‌ با اين‌ كه‌ لابان‌ با دقت‌ داخل‌ خيمه‌ را جستجو كرد چيزي‌ پيدا نكرد. 35 راحيل‌ به‌ پدرش‌ گفت‌: «پدر، از اين‌ كه‌ نمي‌توانم‌ در حضور تو بايستم‌ مرا ببخش‌، چون‌ عادت‌ زنان‌ بر من‌ است‌.»
36 يعقوب‌ ديگر طاقت‌ نياورد و با عصبانيت‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «چه‌ جرمي‌ مرتكب‌ شده‌ام‌ كه‌ مرا اين‌ چنين‌ تعقيب‌ كردي‌؟ 37 حال‌ كه‌ تمام‌ اموالم‌ را تفتيش‌ كردي‌، چه‌ چيزي‌ يافتي‌؟ اگر از مال‌ خود چيزي‌ يافته‌اي‌ آن‌ را پيش‌ همه‌ مردان‌ خودت‌ و مردان‌ من‌ بياور تا آنها ببينند و قضاوت‌ كنند كه‌ از آن‌ كيست‌!
38 در اين‌ بيست‌ سال‌ كه‌ نزد تو بوده‌ام‌ و از گله‌ تو مراقبت‌ نموده‌ام‌، حتي‌ يكي‌ از بچه‌هاي‌ حيواناتت‌ تلف‌ نشد و هرگز يكي‌ از آنها را نخوردم‌. 39 اگر حيوان‌ درنده‌اي‌ به‌ يكي‌ از آنها حمله‌ مي‌كرد و آن‌ را مي‌كشت‌، حتي‌ بدون‌ اين‌ كه‌ به‌ تو بگويم‌، تاوانش‌ را مي‌دادم‌. اگر گوسفندي‌ از گله‌ در روز يا در شب‌ ربوده‌ مي‌شد، مرا مجبور مي‌كردي‌ پولش‌ را بدهـم‌. 40 در گرماي‌ سوزان‌ روز و سرماي‌ شديد شب‌، بدون‌ اين‌ كه‌ خواب‌ به‌ چشمانم‌ راه‌ دهم‌، براي‌ تو كار كردم‌. 41 آري‌، بيست‌ سال‌ تمام‌ براي‌ تو زحمت‌ كشيدم‌، چهارده‌ سال‌ بخاطر دو دخترت‌ و شش‌ سال‌ براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ اين‌ گله‌اي‌ كه‌ دارم‌! تو بارها حق‌ مرا پايمال‌ كردي‌. 42 اگر رحمت‌ خداي‌ جدم‌ ابراهيم‌ و هيبت‌ خداي‌ پدرم‌ اسحاق‌ با من‌ نمي‌بود، اكنون‌ مرا تهيدست‌ روانه‌ مي‌كردي‌. ولي‌ خدا مصيبت‌ و زحمات‌ مرا ديده‌ و به‌ همين‌ سبب‌ ديشب‌ بر تو ظاهر شده‌ است‌.»
43 لابان‌ گفت‌: «زنان‌ تو، دختران‌ من‌ و فرزندانت‌، فرزندان‌ من‌ و گله‌ها و هر آنچه‌ كه‌ داري‌ از آن‌ من‌ است‌. پس‌ امروز چگونه‌ مي‌توانم‌ به‌ دختران‌ و نوه‌هايم‌ ضرر برسانم‌؟ 44 حال‌ بيا با هم‌ عهد ببنديم‌ و از اين‌ پس‌ طبق‌ آن‌ عمل‌ كنيم‌.»
45 پس‌ يعقوب‌ سنگي‌ برداشت‌ و آن‌ را بعنوان‌ نشانه‌ عهد، بصورت‌ ستوني‌ بر پا كرد 46 و به‌ همراهان‌ خود گفت‌ كه‌ سنگها گرد آورند و آنها را بصورت‌ توده‌اي‌ برپا كنند. آنگاه‌ يعقوب‌ و لابان‌ با هم‌ در پاي‌ توده‌ سنگها غذا خوردند. 47و48 آنها آن‌ توده‌ سنگها را «توده‌ شهادت‌» ناميدند كه‌ به‌ زبان‌ لابان‌ «يجرسهدوتا» و به‌ زبان‌ يعقوب‌ «جلعيد» خوانده‌ مي‌شد. لابان‌ گفت‌: «اگر يكي‌ از ما شرايط‌ اين‌ عهد را رعايت‌ نكند، اين‌ سنگها عليه‌ او شهادت‌ خواهد داد.» 49 همچنين‌ آن‌ توده‌ سنگها را مصفه‌ (يعني‌ «برج‌ ديده‌ باني‌») نام‌ نهادند، چون‌ لابان‌ گفت‌: «وقتي‌ كه‌ ما از يكديگـر دور هستيـم‌، خداونـد بر ما ديده‌باني‌ كنـد. 50 اگر تو با دخترانم‌ با خشونت‌ رفتار كني‌ يا زنان‌ ديگري‌ بگيري‌، من‌ نخواهم‌ فهميد، ولي‌ خدا آن‌ را خواهد ديـد.» 51و52 لابان‌ افزود: «اين‌ توده‌ و اين‌ستون‌ شاهد عهد ما خواهند بود. هيچ‌كدام‌ از ما نبايد به‌ قصد حمله‌ به‌ ديگري‌ از اين‌ توده‌ بگذرد. 53 هرگاه‌ يكي‌ از ما اين‌ عهد را بشكند، خداي‌ ابراهيم‌، خداي‌ ناحور، و خداي‌ پدر ايشان‌ تارح‌، او را هلاك‌ كند.»
سپس‌ يعقوب‌ به‌ هيبت‌ خداي‌ پدرش‌ اسحاق‌ قسم‌ ياد نمود كه‌ اين‌ عهد را نگهدارد. 54 آنگاه‌ يعقوب‌ در همان‌ كوهستان‌ براي‌ خداوند قرباني‌ كرد و همراهانش‌ را به‌ مهماني‌ دعوت‌ نموده‌، با ايشان‌ غذا خورد و همگي‌ شب‌ را در آنجا به‌ سر بردند. 55 لابان‌ صبح‌ زود برخاسته‌، دختران‌ و نوه‌هايش‌ را بوسيد و آنها را بركت‌ داد و به‌ خانه‌ خويش‌ مراجعت‌ نمود.

 


راهنما



باب‌هاي‌ 31، 32، 33 . بازگشت‌ يعقوب‌ به‌ كنعان‌
بيست‌ سال‌ پيش‌ از اين‌، يعقوب‌ تنها و با دست‌ خالي‌ كنعان‌ را ترك‌ كرده‌ بود. اكنون‌، همچون‌ شاهزاده‌اي‌ ثروتمند، با گله‌ها و رمه‌ها و خادمين‌ فراوان‌ به‌ آنجا باز مي‌گشت‌. خدا به‌ وعدة‌ خود عمل‌ كرده‌ بود (28 : 15). اكنون‌، هنگام‌ بازگشتن‌ به‌ خانه‌، به‌ او خير مقدم‌ مي‌گفتند (32 : 1).

اسحق‌ هنوز زنده‌ بود. 100 سال‌ از مرگ‌ ابراهيم‌ مي‌گذشت‌. يعقوب‌ داشت‌ به‌ ميراث‌ خود در سرزمين‌ موعود كنعان‌ وارد مي‌شد. تا اينجا خدا با او بود. اكنون‌ احساس‌ مي‌كرد كه‌ بيش‌ از هميشه‌ به‌ خدا نياز دارد (32 : 24 - 30). عيسو سوگند خورده‌ بود كه‌ او را بكشد (27 : 41). يعقوب‌ هنوز هم‌ مي‌ترسيد. آن‌ دو در صلح‌ با هم‌ ملاقات‌ كردند و از يكديگر جدا شدند.

 

  • مطالعه 1207 مرتبه
  • آخرین تغییرات در %ب ظ, %07 %676 %1394 %15:%بهمن