ترجمه قدیمی گویا
|
ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)
و اما راحيل، چون ديد كه براييعقوب، اولادي نزاييد، راحيل بر خواهر خود حسد برد. و به يعقوب گفت: «پسران به من بده والاّ ميميرم.» 2 آنگاه غضب يعقوب بر راحيل افروخته شد و گفت: «مگر من به جاي خداهستم كه بار رحم را از تو باز داشته است؟» 3 گفت: «اينك كنيز من، بلهه! بدو درآ تا بر زانويم بزايد، و من نيز از او اولاد بيابم.» 4 پس كنيز خود، بلهه را به يعقوب به زني داد. و او به وي درآمد. 5 و بلهه آبستن شده، پسري براي يعقوب زاييد. 6 و راحيل گفت: «خدا مرا داوري كرده است، و آواز مرا نيز شنيده، و پسري به من عطا فرموده است.» پس او را دان نام نهاد. 7 و بلهه، كنيز راحيل، باز حامله شده، پسر دومين براي يعقوب زاييد. 8 و راحيل گفت: «به كُشتيهاي خدا با خواهر خود كشتي گرفتم و غالب آمدم.» و او را نفتالي نام نهاد. 9 و اما ليه چون ديد كه از زاييدن باز مانده بود، كنيز خود زلفه را برداشته، او را به يعقوب به زني داد. 10 و زلفه، كنيز ليه، براي يعقوب پسري زاييد. 11 و ليه گفت: «به سعادت!» پس او را جاد ناميد. 12 و زلفه، كنيز ليه، پسر دومين براي يعقوب زاييد. 13 و ليه گفت: «به خوشحالي من! زيرا كه دختران، مرا خوشحال خواهند خواند.» و او را اشير نام نهاد. 14 و در ايام درو گندم، رؤبين رفت و مهرگياهها در صحرا يافت و آنها را نزد مادر خود ليه، آورد. پس راحيل به ليه گفت: «از مهرگياههاي پسر خود به من بده.» 15 وي را گفت: «آيا كم است كه شوهر مرا گرفتي و مهر گياه پسر مرا نيز ميخواهي بگيري؟» راحيل گفت: «امشب به عوض مهر گياه پسرت، با تو بخوابد.» 16 و وقت عصر، چون يعقوب از صحرا ميآمد، ليه به استقبال وي بيرون شده، گفت: «به من درآ، زيرا كه تو را به مهرگياهِ پسر خود اجير كردم.» پس آنشب با وي همخواب شد. 17 و خدا، ليه را مستجاب فرمود كه آبستن شده، پسر پنجمين براي يعقوب زاييد. 18 و ليه گفت: «خدا اجرت به من داده است، زيرا كنيز خود را به شوهر خود دادم.» و اورا يساكار نام نهاد. 19 و بار ديگر ليه حامله شده، پسر ششمين براي يعقوب زاييد. 20 و ليه گفت: «خدا عطاي نيكو به من داده است. اكنون شوهرم با من زيست خواهد كرد، زيرا كه شش پسر براي او زاييدم.» پس او را زبولون ناميد. 21 و بعد از آن دختري زاييد، و او را دينه نام نهاد. 22 پس خدا راحيل را بياد آورد، و دعاي او را اجابت فرموده، خدا رحم او را گشود. 23 و آبستن شده، پسري بزاد و گفت: «خدا ننگ مرا برداشته است.» 24 و او را يوسف ناميده، گفت: « خداوند پسري ديگر براي من مزيد خواهد كرد.»
ازدياد گلههاي يعقوب
25 و واقع شد كه چون راحيل، يوسف را زاييد، يعقوب به لابان گفت: «مرا مرخص كن تا به مكان و وطن خويش بروم. 26 زنان و فرزندان مرا كه براي ايشـان تو را خدمت كردهام به من واگذار تا بروم زيرا خدمتي كه به تو كردم، تو ميداني.» 27 لابان وي را گفت: «كاش كه منظور نظر تو باشم، زيرا تَفَأُّلاً يافتهام كه بخاطر تو، خداوند مرا بركت داده است.» 28 و گفت: «اجرت خود را بر من معين كن تا آن را به تو دهم.» 29 وي را گفت: «خدمتي كه به تو كردهام، خود ميداني، و مواشيات چگونه نزد من بود. 30 زيرا قبل از آمدن من، مال تو قليل بود، و به نهايت زياد شد، و بعد از آمدن من، خداوند تو را بركت داده است. و اكنون من نيز تدارك خانة خود را كي ببينم؟» 31 گفت: «پس تو را چه بدهم؟» يعقوب گفت: «چيزي به من مده، اگر اين كار را براي من بكني، بار ديگر شباني و پاسباني گلة تو را خواهم نمود. 32 امروز در تمامي گلة تو گردش ميكنم، و هر ميش پيسه و ابلق و هر ميش سياه را از ميانگوسفندان، و ابلقها و پيسهها را از بزها، جدا ميسازم، و آن، اجرت من خواهد بود. 33 و در آينده عدالت من، بر من شهادت خواهد داد، وقتي كه بيايي تا اجرت مرا پيش خود ببيني، آنچه از بزها، پيسه و ابلق، و آنچه از گوسفندان، سياه نباشد، نزد من به دزدي شمرده شود.» 34 لابان گفت: «اينك موافق سخن تو باشد.» 35 و در همان روز، بزهاي نرينة مُخَطّط و ابلق، و همة ماده بزهاي پيسه و ابلق، يعني هر چه سفيدي در آن بود، و همة گوسفندان سياه را جدا كرده، به دست پسران خود سپرد. 36 و در ميان خود و يعقوب، سه روز راه، مسافت گذارد. و يعقوب باقي گلة لابان را شباني كرد.
37 و يعقوب چوبهاي تر و تازه از درخت كبوده و بادام و چنار براي خود گرفت، و خطهاي سفيد در آنها كشيد، و سفيدي را كه در چوبها بود، ظاهر كرد. 38 و وقتي كه گلهها، براي آب خوردن ميآمدند، آن چوبهايي را كه خراشيده بود، در حوضها و آبخورها پيش گلهها مينهاد، تا چون براي نوشيدن بيايند، حمل بگيرند. 39 پس گلهها پيش چوبها بارآور ميشدند، و بزهاي مخطّط و پيسه و ابلق ميزاييدند. 40 و يعقوب، بزها را جدا كرد، و روي گلهها را بسوي هر مخطّط و سياه در گلة لابان واداشت، و گلههاي خود را جدا كرد و با گلة لابان نگذاشت. 41 و هرگاه حيوانهاي تنومند حمل ميگرفتند، يعقوب چوبها را پيش آنها در آبخورها مينهاد، تا در ميان چوبها حمل گيرند. 42 و هر گاه حيوانات ضعيف بودند، آنها را نميگذاشت، پس ضعيفها از آن لابان، و تنومندها از آن يعقوب شدند. 43 و آن مرد بسيار ترقي نمود، و گلههاي بسيار و كنيزان و غلامان و شتران و حماران بهم رسانيد.
ترجمه تفسیری
راحيل چون دانست كه نازاست، به خواهر خود حسد برد. او به يعقوب گفت: «به من فرزندي بده، اگر نه خواهم مرد!»
2 يعقوب خشمگين شد و گفت: «مگر من خدا هستم كه به تو فرزند بدهم؟ اوست كه تو را نازا گردانيده است.»
3 راحيل به او گفت: «با كنيزم بلهه همبستر شو و فرزندان او از آن من خواهند بود.» 4 پس بلهه را به همسري به يعقوب داد و او با وي همبستر شد. 5 بلهه حامله شد و پسري براي يعقوب زاييد. 6 راحيل گفت: «خدا دعايم را شنيد وبه دادم رسيد و اينك پسري به من بخشيده است،» پس او را دان (يعني «دادرسي») ناميد. 7 بلهه كنيز راحيل، باز آبستن شد و دومين پسر را براي يعقوب زاييد. 8 راحيل گفت: «من با خواهر خود مبارزه كردم و بر او پيروز شدم،» پس او را نفتالي (يعني «مبارزه») ناميد.
9 وقتي ليه ديد كه ديگر حامله نميشود، كنيز خود زلفه را به يعقوب به زني داد. 10 زلفه براي يعقوب پسري زاييد. 11 ليه گفت: «خوشبختي به من روي آورده است،» پس او را جاد (يعني «خوشبختي») ناميد. 12 سپس زلفه دومين پسر را براي يعقوب زاييد. 13 ليه گفت: «چقدر خوشحال هستم! اينك زنان مرا زني خوشحال خواهند دانست.» پس او را اَشير (يعني «خوشحالي») ناميد.
14 روزي هنگام درو گندم، رئوبين مقداري مِهرگياه كه در كشتزاري روييده بود، يافت و آن را براي مادرش ليه آورد. راحيل از ليه خواهش نمود كه مقـداري از آن را به وي بدهـد. 15 اما ليــه به او جواب داد: «كافي نيست كه شوهرم را از دستم ربودي، حالا ميخواهي مِهرگياه پسرم را هم از من بگيري؟»
راحيل گفت: «اگر مِهـرگياه پسـرت را به من بدهـي، من هم اجازه ميدهم امشب با يعقوب بخوابي.»
16 آن روز عصر كه يعقوب از صحرا بر ميگشت، ليه به استقبال وي شتافت و گفت: «امشب بايد با من بخوابي، زيرا تو را در مقابل مِهر گياهي كه پسرم يافته است، اجير كردهام!» پس يعقوب آن شب با وي همبستر شد. 17 خدا دعاهاي وي را اجابت فرمود و او حامله شده، پنجمين پسر خود را زاييد. 18 ليه گفت: «چون كنيز خود را به شوهرم دادم، خدا به من پاداش داده است.» پس او را يساكار (يعني «پاداش») ناميد. 19 او بار ديگر حامله شده، ششمين پسر را براي يعقوب زاييد، 20 و گفت: «خدا به من هديه اي نيكو داده است. از اين پس شوهرم مرا احترام خواهد كرد، زيرا برايش شش پسر زاييدهام.» پس او را زبولون (يعني «احترام») ناميد. 21 مدتي پس از آن دختري زاييد و او را دينه ناميد.
22 سپس خدا راحيل را به ياد آورد و دعاي وي را اجابت نموده، فرزندي به او بخشيد. 23 او حامله شده، پسري زاييد و گفت: «خدا اين ننگ را از من برداشته است.» 24 سپس افزود: «اي كاش خداوند پسر ديگري به من بدهد!» پس او را يوسف ناميد.
معامله يعقوب با لابان
25 بعد از آن كه راحيل يوسف را زاييـد، يعقوب به لابان گفت: «قصد دارم به وطـن خويش بازگردم. 26 اجازه بده زنان و فرزندانم را برداشته با خود ببرم، چون ميداني با خدمتي كه به تو كردهام بهاي آنها را تمام و كمال به تو پرداختهام.» 27 لابان به وي گفت: «خواهش ميكنم مرا ترك نكن، زيرا از روي فال فهميدم كه خداوند بخاطـر تو مـرا بركت داده است. 28 هر چقدر مزد بخواهي به تو خواهم داد.»
29 يعقوب جواب داد: «خوب ميداني كه طي ساليان گذشته با چه وفاداري به تو خدمت نمودهام و چگونه از گلههايت مواظبت كردهام. 30 قبل از اينكه پيش تو بيايم، گله و رمه چنداني نداشتي و اكنون اموالت بينهايت زياد شده است. خداوند بخاطر من از هرنظر به تو بركت داده است. اما من الان بايد به فكر خانـواده خـود باشـم وبـراي آنها تدارك ببينم.»
31و32 لابان بار ديگر پرسيد: «چقدر مزد ميخواهي؟»
يعقوب پاسخ داد: «اگر اجازه بدهي امروز به ميان گلههاي تو بروم و تمام گوسفندان ابلق و خالدار و تمام برههاي سياه رنگ و همه بزهاي ابلق و خالدار را بجاي اجرت براي خود جدا كنم، حاضرم بار ديگر براي تو كار كنم. 33 از آن به بعد، اگر حتي يك بز يا گوسفند سفيد در ميان گله من يافتي، بدان كه من آن را از تو دزديدهام.»
34 لابان گفت: «آنچه را كه گفتي قبول ميكنم.»
35و36 پس همان روز لابان به صحرا رفته، تمام بزهاي نري كه خطّدار و خالدار بودند و بزهاي مادهاي كه ابلق و خالدار بودند و تمامي برههاي سياه رنگ را جدا كرد و به پسران يعقوب سپرد. سپس آنها را به فاصله سه روز راه از يعقوب دور كرد. خود يعقوب در آنجا ماند تا بقيه گله لابان را بچراند.
37 آنگاه يعقوب شاخههاي سبز و تازه درختان بيد و بادام و چنار را كَند و خطّهاي سفيدي بر روي آنهاتراشيد. 38 اين چوبها را در كنار آبشخور قرار داد تا وقتي كه گلهها براي خوردن آب ميآيند، آنها را ببينند. وقتي گلهها ميخواستند جفتگيري كنند و براي آب خوردن ميآمدند، 39 جلو چوبها با يكديگر جفتگيري ميكردند و برههايي ميزاييدند كه خطّدار، خالدار و ابلق بودند. 40 يعقوب، اين برّهها را از گله لابان جدا ميكرد و به گله خود ميافزود. به اين ترتيب او با استفاده از گله لابان، گله خودش را بزرگ ميكرد. 41 در ضمن هرگاه حيوانات ماده قوي ميخواستند جفتگيري كنند، يعقوب چوبها را در آبشخور جلو آنها قرار ميداد تا كنار آنها جفتگيري كنند. 42 ولي اگر حيوانات ضعيف بودنـد، چوبها را در آنجا نميگذاشت. بنابراين حيوانات ضعيـف از آنِ لابان و حيوانات قـوي از آن يعقـوب ميشدند. 43 بدين ترتيب يعقوب بسيار ثروتمند شد و صاحب كنيزان و غلامان، گلههاي بزرگ، شترها و الاغهاي زيادي گرديد.
راهنما
بابهاي 29 و 30 . اقامت موقّت يعقوب در حران
حران در 600 كيلومتري شمال شرقي كنعان قرار داشت. اينجا جايي بود كه رفقه مادر يعقوب در آن بزرگ شده بود، و سالها پيش از آن ابراهيم از آنجا كوچ كرده بود. لابان عموي يعقوب بود. يعقوب 20 سال در آنجا ماند. اين سالها، سالهاي سخت و پر رنج و زحمتي براي او بودند. درست همچنان كه او با حيله بركت را از پدر خود گرفته بود، به همانگونه نيز با فريب، همسري به او تحميل شد كه يعقوب او را دوست نداشت. يعقوب داشت آنچه را كه كاشته بود، درو ميكرد.
خانوادة يعقوب
يعقوب دو همسر و دو صيغه داشت كه از اين ميان بجز يكي، بقيه را دوست نداشت و به او تحميل شده بودند. اين زنان، 12 پسر براي او بدنيا آوردند.
- ليه : رؤبين، شمعون، لاوي، يهودا، يساكار و زبولون.
- راحيل : يوسف، بنيامين.
- زلفه، كنيز ليه : جاد، اشير.
- بلهه، كنيز راحيل : دان، نفتالي.
خدا، اين خانوادة چند همسري با اعمال شرم آورشان را بعنوان يك كلّ پذيرفت، تا آغازگر دوازده سبط قوم مسيحايي باشند كه به انتخاب خدا قرار بود نجات دهنده را به اين جهان بياورند. اين امر نشان ميدهد كه:
1 - خدا انسانها را چنانكه هستند، براي انجام مقاصد خود بكار ميبرد، به عبارت ديگر، بهترين استفاده را از آن چيزي كه در دست دارد، ميكند.
2 - اين بدان معنا نيست كه هر كه را خدا بدينگونه بكار برد، در آخر نجات خواهد يافت. ممكن است كسي در اجراي نقشههاي خدا در اين دنيا مفيد باشد، ولي در روزي كه بالاخره خدا اسرار مردم را آشكار خواهد كرد، واجد شرايط لازم براي زندگي ابدي نباشد.