ترجمه قدیمی گویا
|
ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)
و اسحاق، يعقوب را خوانده، او را بركت داد و او را امر فرموده، گفت: «زني از دختران كنعان مگير. 2 برخاسته، به فَدّانِ اَرام، به خانة پدر مادرت، بتوئيل، برو و از آنجا زني از دختران لابان، برادر مادرت، براي خود بگير. 3 و خداي قادر مطلق تو را بركت دهد، و تو را بارور و كثير سازد، تا از تو امتهاي بسيار بوجود آيند. 4 و بركت ابراهيم را به تو دهد، به تو و به ذريت تو با تو، تا وارث زمين غربت خود شوي، كه خدا آن را به ابراهيم بخشيد.» 5 پس اسحاق، يعقوب را روانه نمود و به فدان ارام، نزد لابان بن بتوئيل ارامي، برادر رفقه، مادر يعقوب و عيسو، رفت. 6 و اما عيسو چون ديد كه اسحاق يعقوب را بركت داده، او را به فدان ارام روانه نمود تا از آنجا زني براي خود بگيرد، و در حين بركت دادن به وي امر كرده، گفته بود كه «زني از دختران كنعان مگير،» 7 و اينكه يعقوب، پدر و مادر خود رااطاعت نموده، به فدان ارام رفت، 8 و چون عيسو ديد كه دختران كنعان در نظر پدرش، اسحاق، بَدَند، 9 پس عيسو نزد اسماعيل رفت، و مَحلَت، دختر اسماعيل بن ابراهيم را كه خواهر نبايوت بود، علاوه بر زناني كه داشت، به زني گرفت.
10 و اما يعقوب، از بِئرشَبَع روانه شده، بسوي حران رفت. 11 و به موضعي نزول كرده، در آنجا شب را بسر برد، زيرا كه آفتاب غروب كرده بود و يكي از سنگهاي آنجا را گرفته، زير سر خود نهاد و در همان جا بخسبيد. 12 و خوابي ديد كه ناگاه نردباني بر زمين برپا شده، كه سرش به آسمان ميرسد، و اينك فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول ميكنند. 13 در حال، خداوند بر سر آن ايستاده، ميگويد: «من هستم يهوه، خداي پدرت ابراهيم، و خداي اسحاق. اين زميني را كه تو بر آن خفتهاي به تو و به ذريت تو ميبخشم. 14 و ذريت تو مانند غبار زمين خواهند شد، و به مغرب و مشرق و شمال و جنوب منتشر خواهي شد، و از تو و از نسل تو جميع قبايل زمين بركت خواهند يافت. 15 و اينك من با تو هستم، و تو را در هر جايي كه رَوي، محافظت فرمايم تا تو را بدين زمين بازآورم، زيرا كه تا آنچه را به تو گفتهام، بجا نياورم، تو را رها نخواهم كرد.» 16 پس يعقوب از خواب بيدار شد و گفت: «البته يهوه در اين مكان است و من ندانستم.» 17 پس ترسان شده، گفت: «اين چه مكان ترسناكي است! اين نيست جز خانة خدا و اين است دروازة آسمان.» 18 بامدادان يعقوب برخاست و آن سنگي را كه زير سر خود نهاده بود، گرفت و چون ستوني برپا داشت و روغن بر سرش ريخت. 19 و آن موضع را بيتئيلناميد، لكن نام آن شهر اولاً لوز بود. 20 و يعقوب نذر كرده، گفت: «اگر خدا با من باشد، و مرا در اين راه كه ميروم محافظت كند، و مرا نان دهد تا بخورم، و رخت تا بپوشم، 21 تا به خانة پدر خود به سلامتي برگردم، هرآينه يهوه، خداي من خواهد بود. 22 و اين سنگي را كه چون ستون برپا كردم، بيتالله شود، و آنچه به من بدهي، ده يك آن را به تو خواهم داد.»
ترجمه تفسیری
پس اسحاق يعقوب را خوانده، او را بركت داد و به او گفت: «با هيچيك از اين دختران كنعاني ازدواج نكن. 2 بلكه فوراً به بينالنهرين، به خانه پدر بزرگت بتوئيل برو و با يكي از دختران دايي خود لابان ازدواج كن. 3 خداي قادر مطلق تو را بركت دهد و به تو فرزندان بسيـار ببخشد تا از نسل تو قبايل زيادي به وجود آيند! 4 او بركتي را كه به ابراهيم وعده داد، به تو و نسل تو دهد تا صاحب اين سرزميني كه خدا آن را به ابراهيم بخشيده و اكنون درآن غريب هستيم بشوي.»
5 پس اسحاق يعقوب را روانه نمود و او به بينالنهرين، نزد دايي خود لابان، پسر بتوئيل ارامي رفت.
6و7و8 عيسو فهميد كه پدرش از دختران كنعاني بيزار است، و يعقوب را شديداً از گرفتن زن كنعاني برحذر داشته و پس از بركت دادن او، وي را به بينالنهرين فرستاده است تا از آنجا زني براي خود بگيرد و يعقوب هم از پدر و مادر خود اطاعت كردهبه بينالنهرين رفته است. 9 پس عيسو هم نزد خاندان عمويش اسماعيل كه پسر ابراهيم بود رفت و علاوه بر زناني كه داشت، محلت، دختر اسماعيل، خواهر نبايوت را نيز به زني گرفت.
خواب يعقوب در بيتئيل
10 پس يعقوب بئرشبع را به قصد حران ترك نمود. 11 همان روز پس از غروب آفتاب، به مكاني رسيد و خواست شب را در آنجا به سر برد. او سنگي برداشت و زير سر خود نهاده، همانجا خوابيد. 12 در خواب نردباني را ديد كه پايه آن بر زمين و سرش به آسمان ميرسد و فرشتگان خدا از آن بالا و پايين ميروند 13 و خداوند بر بالاي نردبان ايستاده است. سپس خداوند گفت: «من خداوند، خداي ابراهيم و خداي پدرت اسحاق هستم. زميني كه روي آن خوابيدهاي از آن توست. من آن را به تو و نسل تو ميبخشم. 14 فرزندان تو چون غبار، بيشمار خواهند شد! از مشرق تا مغرب، و از شمال تا جنوب را خواهند پوشانيد. تمامي مردمِ زمين توسط تو و نسل تو بركت خواهند يافت. 15 هر جا كه بروي من با تو خواهم بود و از تو حمايت نموده، دوباره تو را بسلامت به اين سرزمين باز خواهم آورد. تا آنچه به تو وعده دادهام به جا نياورم تو را رها نخواهم كرد.»
16و17 سپس يعقوب از خواب بيدار شد و با ترس گفت: «خداوند در اين مكان حضور دارد و من نميدانستم! اين چه جاي ترسناكي است! اين است خانه خدا و اين است دروازه آسمان!»
18 پس يعقوب صبح زود برخاست و سنگي را كه زير سرنهاده بود، چون ستوني بر پا داشت و بر آن روغن زيتون ريخت. 19 او آن مكان را بيتئيل (يعني «خانه خدا») ناميد. (نام اين شهر قبلاً لوز بود.)
20 آنگاه يعقوب نذر كرده به خداوند گفت: «اگر تو در اين سفر با من باشي و مرا محافظت نمايي و خوراك و پوشاك به من بدهي، 21 و مرا بسلامت به خانه پدرم بازگرداني، آنگاه تو، خداي من خواهي بود؛ 22 و اين ستون كه بعنوان ياد بود بر پا كردم، مكاني خواهد بود براي عبادت تو و ده يك هر چه راكه به من بدهي به تو باز خواهم داد.»
راهنما
باب 28 . رؤياي يعقوب در بيتئيل
انتقال حق نخست زادگي عيسو به يعقوب، را اسحق تأييد كرده بود. و اكنون اين انتقال در آسمان نيز تأييد ميشد، چرا كه خود خدا به يعقوب اطمينان ميبخشيد كه از اين پس او بعنوان حامل وعدهها شناخته خواهد شد. نردبان اشارهاي بود به اينكه وعدهها به چيزي منتهي خواهند شد كه پلي ميان آسمان و زمين خواهد بود. عيسي گفت كه او آن نردبان است (يوحنا 1 : 51).
تصور بر اين است كه در اين هنگام يعقوب 77 ساله بود. او به هنگام مرگ ابراهيم 15 سال، و در موقع ازدواج 84 سال داشت. 90 ساله بود كه يوسف بدنيا آمد، و در 98 سالگي به كنعان بازگشت. در هنگام مرگ اسحق 120 سال داشت، و در 130 سالگي به مصر رفت. در 147 سالگي درگذشت.