27 یعقوب برکت را از اسحاق می گیرد

ترجمه قدیمی گویا

ترجمه قدیمی(کتاب پیدایش)
بركت‌ اسحاق‌
و چون‌ اسحاق‌ پير شد و چشمانش‌از ديدن‌ تار گشته‌ بود، پسر بزرگ‌ خود عيسو را طلبيده‌، به‌ وي‌ گفت‌: «اي‌ پسر من‌!» گفت‌: «لبيك‌.» 2 گفت‌: «اينك‌ پير شده‌ام‌ و وقت‌ اجل‌ خود را نمي‌دانم‌. 3 پس‌ اكنون‌، سلاح‌ خود يعني‌ تركش‌ و كمان‌ خويش‌ را گرفته‌، به‌ صحرا برو، و نخجيري‌ براي‌ من‌ بگير، 4 و خورشي‌ براي‌ من‌ چنانكه‌ دوست‌ مي‌دارم‌ ساخته‌، نزد من‌ حاضر كن‌، تا بخورم‌ و جانم‌ قبل‌ از مردنم‌ تو را بركت‌ دهد.» 5 و چون‌ اسحاق‌ به‌ پسر خود عيسو سخن‌ مي‌گفت‌، رفقه‌ بشنيد و عيسو به‌ صحرا رفت‌ تا نَخْجيري‌ صيد كرده‌، بياورد. 6 آنگاه‌ رفقه‌ پسر خود يعقوب‌ را خوانده‌، گفت‌: «اينك‌ پدر تو را شنيدم‌ كه‌ برادرت‌ عيسو را خطاب‌ كرده‌، مي‌گفت‌: 7 "براي‌ من‌ شكاري‌ آورده‌، خورشي‌ بساز تا آن‌ را بخورم‌، و قبل‌ از مردنم‌ تو را در حضور خداوند بركت‌ دهم‌." 8 پس‌ اي‌ پسر من‌، الا´ن‌ سخن‌ مرا بشنو در آنچه‌ من‌ به‌ تو امر مي‌كنم‌. 9 بسوي‌ گله‌ بشتاب‌، و دو بزغالة‌ خوب‌ از بزها،نزد من‌ بياور، تا از آنها غذايي‌ براي‌ پدرت‌ بطوري‌ كه‌ دوست‌ مي‌دارد، بسازم‌. 10 و آن‌ را نزد پدرت‌ ببر تا بخورد، و تو را قبل‌ از وفاتش‌ بركت‌ دهد.» 11 يعقوب‌ به‌ مادر خود، رفقه‌، گفت‌: «اينك‌ برادرم‌ عيسو، مردي‌ مويدار است‌ و من‌ مردي‌ بي‌موي‌ هستم‌؛ 12 شايد كه‌ پدرم‌ مرا لمس‌ نمايد، و در نظرش‌ مثل‌ مسخره‌اي‌ بشوم‌، و لعنت‌ به‌ عوض‌ بركت‌ بر خود آورم‌.» 13 مادرش‌ به‌ وي‌ گفت‌: «اي‌ پسر من‌، لعنت‌ تو بر من‌ باد! فقط سخن‌ مرا بشنو و رفته‌، آن‌ را براي‌ من‌ بگير.» 14 پس‌ رفت‌ و گرفته‌، نزد مادر خود آورد. و مادرش‌ خورشي‌ ساخت‌ بطوري‌ كه‌ پدرش‌ دوست‌ مي‌داشت‌. 15 و رفقه‌، جامه‌ فاخر پسر بزرگ‌ خود عيسو را كه‌ نزد او در خانه‌ بود گرفته‌، به‌ پسر كهتر خود يعقـوب‌ پوشانيد، 16 و پوست‌ بزغاله‌ها را، بر دستها و نرمة‌ گردن‌ او بست‌. 17 و خورش‌ و ناني‌ كه‌ ساخته‌ بود، به‌ دست‌ پسر خود يعقوب‌ سپرد.
18 پس‌ نزد پدر خود آمده‌، گفت‌: «اي‌ پدر من‌!» گفت‌: «لبيك‌، تو كيستي‌ اي‌ پسر من‌؟» 19 يعقوب‌ به‌ پدر خود گفت‌: «من‌ نخست‌زادة‌ تو عيسو هستم‌. آنچه‌ به‌ من‌ فرمودي‌ كردم‌، الا´ن‌ برخيز، بنشين‌ و از شكار من‌ بخور، تا جانت‌ مرا بركت‌ دهد.» 20 اسحاق‌ به‌ پسر خود گفت‌: «اي‌ پسر من‌! چگونه‌ بدين‌ زودي‌ يافتي‌؟» گفت‌: «يهوه‌ خداي‌ تو به‌ من‌ رسانيد.» 21 اسحاق‌ به‌ يعقوب‌ گفت‌: «اي‌ پسر من‌، نزديك‌ بيا تا تو را لمس‌ كنم‌، كه‌ آيا تو پسر من‌ عيسو هستي‌ يا نه‌.» 22 پس‌ يعقوب‌ نزد پدر خود اسحاق‌ آمد، و او را لمس‌ كرده‌، گفت‌: «آواز، آواز يعقوب‌ است‌، ليكن‌ دستها، دستهاي‌ عيسوست‌.» 23 و او را نشناخت‌، زيرا كه‌ دستهايش‌ مثل‌ دستهاي‌ برادرش‌ عيسو،موي‌دار بود. پس‌ او را بركت‌ داد. 24 و گفت‌: «آيا تو همان‌ پسر من‌، عيسو هستي‌؟» گفت‌: «من‌ هستم‌.» 25 پس‌ گفت‌: «نزديك‌ بياور تا از شكار پسر خود بخورم‌ و جانم‌ تو را بركت‌ دهد.» پس‌ نزد وي‌ آورد و بخورد و شراب‌ برايش‌ آورد و نوشيد. 26 و پدرش‌، اسحاق‌ به‌ وي‌ گفت‌: «اي‌ پسر من‌، نزديك‌ بيا و مرا ببوس‌.» 27 پس‌ نزديك‌ آمده‌، او را بوسيد و رايحة‌ لباس‌ او را بوييده‌، او را بركت‌ داد و گفت‌: «همانا رايحة‌ پسر من‌، مانند رايحة‌ صحرايي‌ است‌ كه‌ خداوند آن‌ را بركت‌ داده‌ باشد. 28 پس‌ خدا تو را از شبنم‌ آسمان‌ و از فربهي‌ زمين‌، و از فراواني‌ غله‌ و شيره‌ عطا فرمايد. 29 قومها تو را بندگي‌ نمايند و طوايف‌ تو را تعظيم‌ كنند، بر برادران‌ خود سرور شوي‌، و پسران‌ مادرت‌ تو را تعظيم‌ نمايند. ملعون‌ باد هر كه‌ تو را لعنت‌ كند، و هر كه‌ تو را مبارك‌ خواند، مبارك‌ باد.»
30 و واقع‌ شد چون‌ اسحاق‌، از بركت‌ دادن‌ به‌ يعقوب‌ فارغ‌ شد، به‌ مجرد بيرون‌ رفتنِ يعقوب‌ از حضور پدر خود اسحاق‌، كه‌ برادرش‌ عيسو از شكار باز آمد. 31 و او نيز خورشي‌ ساخت‌، و نزد پدر خود آورده‌، به‌ پدر خود گفت‌: «پدر من‌ برخيزد و از شكار پسر خود بخورد، تا جانت‌ مرا بركت‌ دهد.» 32 پدرش‌ اسحاق‌ به‌ وي‌ گفت‌: «تو كيستي‌؟» گفت‌: «من‌ پسر نخستين‌ تو، عيسو هستم‌.» 33 آنگاه‌ لرزه‌اي‌ شديد بر اسحاق‌ مستولي‌ شده‌، گفت‌: «پس‌ آن‌ كه‌ بود كه‌ نخجيري‌ صيد كرده‌، برايم‌ آورد، و قبل‌ از آمدن‌ تو از همه‌ خوردم‌ و او را بركت‌ دادم‌، و في‌الواقع‌ او مبارك‌خواهد بود؟» 34 عيسو چون‌ سخنان‌ پدر خود را شنيد، نعره‌اي‌ عظيم‌ و بي‌نهايت‌ تلخ‌ برآورده‌، به‌ پدر خود گفت‌: «اي‌ پدرم‌، به‌ من‌، به‌ من‌ نيز بركت‌ بده‌!» 35 گفت‌: «برادرت‌ به‌ حيله‌ آمد، و بركت‌ تو را گرفت‌.» 36 گفت‌: «نام‌ او را يعقوب‌ بخوبي‌ نهادند، زيرا كه‌ دو مرتبه‌ مرا از پا درآورد. اول‌ نخست‌زادگي‌ مرا گرفت‌، و اكنون‌ بركت‌ مرا گرفته‌ است‌.» پس‌ گفت‌: «آيا براي‌ من‌ نيز بركتي‌ نگاه‌ نداشتي‌؟» 37 اسحاق‌ در جواب‌ عيسو گفت‌: «اينك‌ او را بر تو سرور ساختم‌، و همة‌ برادرانش‌ را غلامان‌ او گردانيدم‌، و غله‌ و شيره‌ را رزق‌ او دادم‌. پس‌ الا´ن‌ اي‌ پسر من‌، براي‌ تو چه‌ كنم‌؟» 38 عيسو به‌ پدر خود گفت‌: «اي‌ پدر من‌، آيا همين‌ يك‌ بركت‌ را داشتي‌؟ به‌ من‌، به‌ من‌ نيز اي‌ پدرم‌ بركت‌ بده‌!» و عيسو به‌ آواز بلند بگريست‌. 39 پدرش‌ اسحاق‌ در جواب‌ او گفت‌: «اينك‌ مسكن‌ تو (دور) از فربهي‌ زمين‌، و از شبنم‌ آسمان‌ از بالا خواهد بود. 40 و به‌ شمشيرت‌ خواهي‌ زيست‌، و برادر خود را بندگي‌ خواهي‌ كرد، و واقع‌ خواهد شد كه‌ چون‌ سر باز زدي‌، يوغ‌ او را از گردن‌ خود خواهي‌ انداخت‌.»
فرار يعقوب‌ از عيسو
41 و عيسو بسبب‌ آن‌ بركتي‌ كه‌ پدرش‌ به‌ يعقوب‌ داده‌ بود، بر او بغض‌ ورزيد؛ و عيسو در دل‌ خود گفت‌: «ايام‌ نوحه‌گري‌ براي‌ پدرم‌ نزديك‌ است‌، آنگاه‌ برادر خود يعقوب‌ را خواهم‌ كشت‌.» 42 و رفقه‌، از سخنان‌ پسر بزرگ‌ خود، عيسو آگاهي‌ يافت‌. پس‌ فرستاده‌، پسر كوچك‌ خود،يعقوب‌ را خوانده‌، بدو گفت‌: «اينك‌ برادرت‌ عيسو دربارة‌ تو خود را تسلي‌ مي‌دهد به‌ اينكه‌ تو را بكشد. 43 پس‌ الا´ن‌ اي‌ پسرم‌ سخن‌ مرا بشنو و برخاسته‌، نزد برادرم‌، لابان‌، به‌ حَرّان‌ فرار كن‌. 44 و چند روز نزد وي‌ بمان‌، تا خشم‌ برادرت‌ برگردد. 45 تا غضب‌ برادرت‌ از تو برگردد، و آنچه‌ بدو كردي‌، فراموش‌ كند. آنگاه‌ مي‌فرستم‌ و تو را از آنجا باز مي‌آورم‌. چرا بايد از شما هر دو در يك‌ روز محروم‌ شوم‌؟» 46 و رفقه‌ به‌ اسحاق‌ گفت‌: «بسبب‌ دختران‌ حِتّ از جان‌ خود بيزار شده‌ام‌.اگر يعقوب‌ زني‌ از دختران‌ حِتّ، مثل‌ ايناني‌ كه‌ دختران‌ اين‌ زمينند بگيرد، مرا از حيات‌ چه‌ فايده‌ خواهد بود.»
ترجمه تفسیری
اسحاق‌ پير شده‌ و چشمانش‌ تار گشته‌ بود. روزي‌ او پسر بزرگ‌ خود عيسو را خواند و به‌ وي‌ گفت‌: «پسرم‌، من‌ ديگر پير شده‌ام‌ و پايان‌ زندگيم‌ فرارسيده‌ است‌. 3 پس‌ تير و كمان‌ خود را بردار و به‌ صحرا برو و شكاري‌ كن‌ 4 و از آن‌، خوراكي‌ مطابق‌ ميلم‌ آماده‌ ساز تا بخورم‌ و پيش‌ از مرگم‌ تو را بركت‌ دهم‌.»
5 اما ربكا سخنان‌ آنها را شنيد. وقتي‌ عيسو براي‌ شكار به‌ صحرا رفت‌، 6 ربكا، يعقوب‌ را نزد خود خوانده‌، گفت‌: «شنيدم‌ كه‌ پدرت‌ به‌ عيسو چنين‌ مي‌گفت‌: 7 "مقداري‌ گوشت‌ شكار برايم‌ بياور و از آن‌ غذايي‌ برايم‌ بپز تا بخورم‌. من‌ هم‌ قبل‌ از مرگم‌ در حضور خداوند تو را بركت‌ خواهم‌ داد." 8 حال‌ اي‌ پسرم‌ هر چه‌ به‌ تو مي‌گويم‌ انجام‌ بده‌. 9 نزد گله‌ برو و دو بزغاله‌ خوب‌ جدا كن‌ و نزد من‌ بياور تا من‌ از گوشت‌ آنها غذايي‌ را كه‌ پدرت‌ دوست‌ مي‌دارد برايش‌ تهيه‌ كنم‌. 10 بعد تو آن‌ را نزد پدرت‌ ببر تا بخورد و قبل‌ از مرگش‌ تو را بركت‌ دهد.»
11 يعقوب‌ جواب‌ داد: «عيسو مردي‌ است‌ پُر مو، ولي‌ بدن‌ من‌ مو ندارد. 12 اگر پدرم‌ به‌ من‌ دست‌ بزند و بفهمد كه‌ من‌ عيسو نيستم‌، چه‌؟ آنگاه‌ او پي‌ خواهد برد كه‌ من‌ خواسته‌ام‌ او را فريب‌ بدهم‌ و بجاي‌ بركت‌، مرا لعنت‌ مي‌كند!»
13 ربكا گفت‌: «پسرم‌، لعنت‌ او بر من‌ باشد. تو فقط‌ آنچه‌ را كه‌ من‌ به‌ تو مي‌گويم‌ انجام‌ بده‌. برو و بزغاله‌هارا بياور.»
14 يعقوب‌ دستور مادرش‌ را اطاعت‌ كرد و بزغاله‌ها را آورد و ربكا خوراكي‌ را كه‌ اسحاق‌ دوست‌ مي‌داشت‌، تهيه‌ كرد. 15 آنگاه‌ بهترين‌ لباس‌ عيسو را كه‌ در خانـه‌ بود به‌ يعقوب‌ داد تا بـر تن‌ كند. 16 سپس‌ پوست‌ بزغاله‌ را بر دستها و گردن‌ او بست‌، 17 و غذاي‌ خوش‌ طعمي‌ را كه‌ درست‌ كرده‌ بود همراه‌ با ناني‌ كه‌ پخته‌ بود به‌ دست‌ يعقوب‌ داد. 18 يعقوب‌ آن‌ غذا را نزد پدرش‌ برد و گفت‌: «پدرم‌!»
اسحاق‌ جواب‌ داد: «بلي‌، كيستي‌؟»
19 يعقوب‌ گفت‌: «من‌ عيسو پسر بزرگ‌ تو هستم‌. همانطور كه‌ گفتي‌ به‌ شكار رفتم‌ و غذايي‌ را كه‌ دوست‌ مي‌داري‌ برايت‌ پختم‌. بنشين‌، آن‌ را بخور و مرا بركت‌ بده‌.»
20 اسحاق‌ پرسيد: «پسرم‌، چطور توانستي‌ به‌ اين‌ زودي‌ شكاري‌ پيدا كني‌؟»
يعقوب‌ جواب‌ داد: «خداوند، خداي‌ تو آن‌ را سر راه‌ من‌ قرار داد.»
21 اسحاق‌ گفت‌: «نزديك‌ بيا تا تو را لمس‌ كنم‌ و مطمئن‌ شوم‌ كه‌ واقعاً عيسو هستي‌.»
22 يعقوب‌ نزد پدرش‌ رفت‌ و پدرش‌ بر دستها و گردن‌ او دست‌ كشيد و گفت‌: «صدا، صداي‌ يعقوب‌ است‌، ولي‌ دستها، دستهاي‌ عيسو!» 23 اسحاق‌ او را نشناخت‌، چون‌ دستهايش‌ مثل‌ دستهاي‌ عيسو پرمو بود. پس‌ يعقوب‌ را بركت‌ داده‌، 24 پرسيد: «آيا تو واقعاً عيسو هستي‌؟»
يعقوب‌ جواب‌ داد: «بلي‌ پدر.»
25 اسحاق‌ گفت‌: «پس‌ غذا را نزد من‌ بياور تا بخورم‌ و بعد تو را بركت‌ دهم‌.» يعقوب‌ غذا را پيش‌ او گذاشت‌ و اسحاق‌ آن‌ را خورد و شرابي‌ را هم‌ كه‌ يعقوب‌ برايش‌ آورده‌ بود، نوشيد. 26 بعد گفت‌: «پسرم‌، نزديك‌ بيا و مرا ببوس‌.» 27 يعقوب‌ جلو رفت‌ و صورتش‌ را بوسيد. وقتي‌ اسحاق‌ لباسهاي‌ او را بوييد به‌ او بركت‌ داده‌، گفت‌: «بوي‌ پسرم‌ چون‌ رايحه‌ خوشبوي‌ صحرايي‌ است‌ كه‌ خداوند آن‌ را بركت‌ داده‌ است‌. 28 خدا باران‌ بر زمينت‌ بباراند تا محصولت‌ فراوان‌ باشد وغله‌ و شرابت‌ افزوده‌ گردد. 29 ملل‌بسياري‌ تو را بندگي‌ كنند، بر برادرانت‌ سَروَري‌ كني‌ و همه‌ خويشانت‌ تو را تعظيم‌ نمايند. لعنت‌ بر كساني‌ كه‌ تو را لعنت‌ كنند و بركت‌ بر آناني‌ كه‌ تو را بركت‌ دهند.»
30 پس‌ از اين‌ كه‌ اسحاق‌ يعقوب‌ را بركت‌ داد، يعقوب‌ از اطاق‌ خارج‌ شد. بمحض‌ خروج‌ او، عيسو از شكار بازگشت‌. 31 او نيز غذايي‌ را كه‌ پدرش‌ دوست‌ مي‌داشت‌، تهيه‌ كرد و برايش‌ آورد و گفت‌: «اينك‌ غذايي‌ را كه‌ دوست‌ داري‌ با گوشتِ شكار برايت‌ پخته‌ و آورده‌ام‌. برخيز؛ آن‌ را بخور و مرا بركت‌ بده‌.»
32 اسحاق‌ گفت‌: «تو كيستي‌؟»
عيسو پاسخ‌ داد: «من‌ پسر ارشد تو عيسو هستم‌.»
33 اسحاق‌ در حالي‌ كه‌ از شدت‌ ناراحتي‌ مي‌لرزيد گفت‌: «پس‌ شخصي‌ كه‌ قبل‌ از تو براي‌ من‌ غذا آورد و من‌ آن‌ را خورده‌، او را بركت‌ دادم‌ چه‌ كسي‌ بود؟ هر كه‌ بود بركت‌ را از آنِ خود كرد.»
34 عيسو وقتي‌ سخنان‌ پدرش‌ را شنيد، فريادي‌ تلخ‌ و بلند بر آورد و گفت‌: «پدر، مرا بركت‌ بده‌! تمنّا مي‌كنم‌ مرا نيز بركت‌ بده‌!»
35 اسحاق‌ جواب‌ داد: «برادرت‌ به‌ اينجا آمده‌، مرا فريب‌ داد و بركت‌ تو را گرفت‌.»
36 عيسو گفت‌: «بي‌دليل‌ نيست‌ كه‌ او را يعقوب‌ ناميده‌اند، زيرا دوبار مرا فريب‌ داده‌ است‌. اول‌ حق‌ نخست‌زادگي‌ مرا گرفت‌ و حالا هم‌ بركت‌ مرا. اي‌ پدر، آيا حتي‌ يك‌ بركت‌ هم‌ براي‌ من‌ نگه‌ نداشتي‌؟»
37 اسحاق‌ پاسخ‌ داد: «من‌ او را سَروَر تو قرار دادم‌ و همه‌ خويشانش‌ را غلامان‌ وي‌ گردانيدم‌. محصول‌ غله‌ و شراب‌ را به‌ او دادم‌. ديگر چيزي‌ باقي‌ نمانده‌ كه‌ به‌ تو بدهم‌.»
38 عيسو گفت‌: «آيا فقط‌ همين‌ بركت‌ را داشتي‌؟ اي‌ پدر، مرا هم‌ بركت‌ بده‌!» و زارزارگريست‌.
39 اسحاق‌ گفت‌: «باران‌ بر زمينت‌ نخواهد باريد و محصول‌ زياد نخواهي‌ داشت‌. 40 به‌ شمشير خود خواهي‌ زيست‌ و برادر خود را بندگي‌ خواهي‌ كرد، ولي‌ سرانجام‌ خود را از قيد او رها ساخته‌، آزاد خواهي‌ شد.»
يعقوب‌ به‌ نزد لابان‌ فرار مي‌كند
41 عيسو از يعقوب‌ كينه‌ به‌ دل‌ گرفت‌، زيرا پدرش‌ او را بركت‌ داده‌ بود. او با خود گفت‌: «پدرم‌ بزودي‌ خواهد مُرد؛ آنگاه‌ يعقوب‌ را خواهم‌ كُشت‌.» 42 اما ربكا از نقشه‌ پسر بزرگ‌ خود عيسو آگاه‌ شد، پس‌ بدنبال‌ يعقوب‌ پسر كوچك‌ خود فرستاد و به‌ او گفت‌ كه‌ عيسو قصد جان‌ او را دارد.
43 ربكا به‌ يعقوب‌ گفت‌: «كاري‌ كه‌ بايد بكني‌ اين‌ است‌: به‌ حران‌ نزد دايي‌ خود لابان‌ فرار كن‌. 44 مدتي‌ نزد او بمان‌ تا خشم‌ برادرت‌ فرو نشيند 45 و آنچه‌ را كه‌ به‌ او كرده‌اي‌ فراموش‌ كند؛ آنگاه‌ براي‌ تو پيغام‌ مي‌فرستم‌ تا برگردي‌. چرا هر دو شما را در يك‌ روز از دست‌ بدهم‌؟»
46 سپس‌ ربكا نزد اسحاق‌ رفته‌ به‌ او گفت‌: «از دست‌ زنان‌ حيتّيِ عيسو جانم‌ به‌ لب‌ رسيده‌ است‌. حاضرم‌ بميرم‌ و نبينم‌ كه‌ پسرم‌ يعقوب‌ يك‌ دختر حيتّي‌ را به‌ زني‌ گرفته‌ است‌.»

 


راهنما



باب‌ 27 . يعقوب‌ بركات‌ پدر خود را دريافت‌ مي‌كند
يعقوب‌ قبلاً حق‌ نخست‌ زادگي‌ را از عيسو خريده‌ بود (25 : 31 - 34). اكنون‌ لازم‌ بود پدرش‌ اين‌ انتقال‌ را تأييد كند. و اينكار را با فريب‌ انجام‌ داد. در ارزيابي‌ اخلاقي‌ عمل‌ يعقوب‌، چندين‌ نكته‌ بايد مورد توجه‌ قرار گيرند: (1) مادرش‌ او را وادار به‌ اين‌ كار كرد. (2) او صادقانه‌ طالب‌ حق‌ نخست‌ زادگي‌ بود، چرا كه‌ اين‌ كانالي‌ بود كه‌ از آن‌، وعدة‌ بركت‌ خدا به‌ تمام‌ جهان‌ مي‌رسيد. (3) شايد راه‌ ديگري‌ براي‌ كسب‌ آن‌ وجود نداشت‌. (4) عيسو اهميتي‌ به‌ آن‌ نمي‌داد. (5) يعقوب‌ بهاي‌ گزافي‌ براي‌ كلاهبرداري‌ خود پرداخت‌ (به‌ قسمت‌ مربوط‌ به‌ باب‌ 29 مراجعه‌ كنيد). (6) خود خدا، با برنامه‌ ريزي‌ نقشه‌هاي‌ جهاني‌ عظيم‌ خود (روميان‌ 9 : 10 - 13)، پيش‌ از تولد برادران‌، اين‌ انتخاب‌ را انجام‌ داده‌ بود (25 : 23).

نبوت‌هاي‌ اسحق‌ (29 و 40) : احتمالاً خدا اين‌ كلمات‌ را در دهان‌ اسحق‌ گذاشته‌ بود، چرا كه‌ همة‌ آنها بوقوع‌ پيوستند. اخلاف‌ يعقوب‌، موقعيت‌ برتري‌ در ميان‌ ملل‌ يافتند؛ و در زمان‌ مناسب‌ مسيح‌ از آنها متولد شد، كه‌ بواسطة‌ او، آنان‌ بسوي‌ حكومت‌ جهاني‌ پيش‌ مي‌روند. اخلاف‌ عيسو يعني‌ ادوميان‌، فرمانبردار اسرائيل‌ بودند، و زماني‌ فرا رسيد كه‌ يوغ‌ اسرائيل‌ را از گردن‌ خود گشودند (دوم‌ پادشاهان‌ 8:20-22)، و بالاخره‌ در تاريخ‌ محو شدند.

 

  • مطالعه 1208 مرتبه
  • آخرین تغییرات در %ب ظ, %07 %676 %1394 %15:%بهمن