در بلور لحظه ها

«... هر آنچه راستین است، هرآنچه شریف است، هرآنچه درست است، هرآنچه بی غل و غش است، هرآنچه دوست داشتنی است، هرآنچه ستایش برانگیز است، هرآنچه متعالی است و هرآنچه ستودنی است، دربارۀ آن بیاندیشید. . .» فیلیپیان بخش چهارم

 

هنر و جاودانگی تجربه ها
همۀ ما، در زندگی خود ساعت ها و یا لحظه هائی را به یاد می آوریم که در نوع خود بی نظیر و بی مانند بوده اند و می دانیم که این لحظه ها هرگز تکرار نخواهند شد و یا حتی اگر تکرار هم شوند، تاثیر آن لحظه ها بر ما همان چیزی نخواهد بود که در بار نخستین بوده است.


به راستی با این لحظه ها چه باید کرد؟ آیا باید بر بی حاصلی عمر و بر گذشت بی وقفۀ آن زاری کرد و در سوگ فرصت ها و عزیزان از دست رفته، عشق های بی فرجام و آرزوهای برباد رفته زانوی غم در بغل گرفت؟
آیا کسانی که لحظه های پرشکوهی را در زندگی خود تجربه کرده اند و سپس آن را از دست داده اند با کسانی که هرگز فرصت نداشته اند تا آن لحظه ها را تجربه کنند، یکسانند؟ به راستی کدام یک ازآنان خوشبخت ترند؟
پاسخ من به این پرسش روشن است. من خواهم گفت: آنان که فرصت تجربه داشته اند خوشبخت ترند، ولی احساس خوشبختی و یا بدبختی، پس از سپری شدن آن لحظه های پرشکوه، بستگی به برداشت و شیوۀ برخورد ما با آن تجربه ها دارد. می توانیم سپاسگزار و خرسند باشیم که فرصت تجربه های باشکوه را داشته ایم و بپذیریم که هیچ چیزی جز ذات پاک و مقدس آن دلدار جاودانه، همیشگی نیست، و یا آن که زمین و زمان را به باد ناسزا بگیریم و تا پایان زندگی دریغاگوی لحظه های از دست رفته باشیم.
راستی با این خاطره ها چه باید کرد؟

شاید یک عکس، یک نامه، یک یادبود و یا هرچیز دیگری که خاطرۀ آن لحظه ها را برای ما زنده می کند نگهبان خاطره ها شود.
می توان یک لحظه و یا یک شب را در بلور خیال، عمری جاودانه داد. می توان شکوه لحظه ها را در پیکر یک شعر، یک قطعۀ موسیقی، یک تابلوی نقاشی و یا یک اثر هنری دیگر جاودانه کرد.

من زمانی که انجیل های چهارگانه و به ویژه انجیل یوحنا و نامۀ اول او را می خوانم، به خوبی در می یابم که یوحنا تا چه اندازه از پرشکوه بودن روزها و ساعت هایی که با عیسی مسیح گذرانیده آگاه بوده است. البته این را کم وبیش در نوشته های شاگردان دیگر مسیح هم می توان دید، ولی نوشته های یوحنا چیز دیگری است. او با همۀ وجودش می خواهد که دیگران را در تجربۀ بی مانند خود سهیم سازد. او مانند هنرمند بزرگی می کوشد تا سیمای مسیح را در بلوری روشن جاودانه سازد. و در این راه عشقی که او به مسیح داشته و شیفتگی و شیدایی اش سبب می گردد تا خود را در اختیار خداوند قرار دهد و بگذارد تا آن دلدار ازلی و ابدی از وی برای تجلی شکوه جاودانۀ خود بهره گیرد. عیسی مسیح نیز خود به خوبی با این مفهوم یعنی بلور لحظه ها آشنا بوده است.

بگذارید بخش هایی از نخستین نامۀ یوحنا را با هم بخوانیم :
«آنچه‌ از آغاز بود و آنچه‌ شنيده‌ايم‌ و به چشم‌ خود ديده‌، آنچه‌ بر آن‌ نگريستيم‌ و دستهای‌ ما لمس‌ كرد، دربارۀ‌ واژۀ زندگی. و زندگی پدیدار شد و آن‌ را ديده‌ايم‌ وگواهی می‌دهيم‌ و به‌ شما آگاهی می‌دهيم‌ اززندگی جاودانی‌ كه‌ نزد پدر بود و برما پدیدار شد. از آنچه‌ ديده‌ و شنيده‌ايم‌ شما را آگاه می کنیم تا شما هم‌ با ما شریک شوید. و امّا شرکت‌ ما با پدر و با پسرش‌ عيسی‌ مسيح‌ است‌. و اين‌ را به‌ شما می‌نويسم‌ تا خوشی ما كامل‌ گردد.»
در این چند سطر یوحنا می گوید که هدفش از نوشتن آن است که خوانندگان نامه اش در شادی او سهیم شوند. او می خواهد دیگران هم بدانند که چه گذشت. او می خواهد این تجربه به او محدود نگردد. کسانی که انجیل یوحنا و یا نامه های او را می خوانند اگر توسط روح خداوند راهنمایی نشنوند و اگر روح وی آنها را در این تجربه شریک نسازد، شاید چیز متفاوتی در آن با داستان ها و یا نوشته های دیگر حس نکنند. ولی آن زمان که با راهنمایی روح خدا خوانده شود، آن زمان است که واژه ها رنگ و روی دیگری می یابند و گردش روح را در پیکر واژه ها می توان حس کرد.

بار امانت
هنر به عنوان یک پدیدۀ جدائی ناپذیر از ذات انسان، نه تنها برای بقای فرد و نوع بشر ضروری است: بلکه آن زنجیرۀ مقدسی است که مرزهای زمان و مکان را در می نوردد و نسل های انسانی را از هر نژاد و زمانی که باشند به هم پیوند می دهد. جاودانه شدن لحظه ها در بلور هنر، این امکان را به نوع بشر می دهد که همۀ مردمان در آن تجربه و خاطره سهیم شوند. تماشای یک تابلوی نقاشی، شنیدن یک قطعۀ موسیقی و یا یک شعر زیبا، تجربۀ فردی نقاش، موسیقی دان و یا شاعر را به صورت یک تجربۀ گروهی در می آورد. جانوران از این تجربۀ تاریخی محرومند. زیرا این تنها انسان است که با دارا بودن فرهنگ و انتقال تجربیات و خاطرات نسلی به نسل دیگر مرزهای زمان را فرو می ریزد. بیهوده نیست که مولوی می گوید:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متصل جان های مردان خداست

البته می توان از این شعر، برداشتی دیگر کرد و گفت: منظور مولوی از گرگان و سگان، انسان هائی هستند که با نادیده گرفتن ارزش های انسانی خویش، خود را به سطح جانوران کاهش داده اند. که خود تاکید دوباره ای است بر این واقعیت که انسان تنها موجودی است که دارای فرهنگ است و می تواند این فرهنگ را از راه سنت ها، آموزش، خط و وسایل دیگر به نسل های آینده انتقال دهد و بدین سان از همۀ موجودات دیگر متمایز می گردد. با داشتن فرهنگ است که ما با مردمان هزاران سال پیش پیوند داریم و بر زندگی مردمانی که پس از ما خواهند آمد تاثیر خواهیم گذاشت. در جانوران چون توانایی اندیشیدن و یادگیری محدود است. امکان خطا و لغزش هم از چارچوب غرایزشان فراتر نمی رود. کدام جانوری را می شناسیم که مانند انسان در حق همنوعان خود، تبه کاری های بزرگ روا داشته باشد؟

اینجاست که ما به اهمیت انسان و نقشی که باورها و شیوۀ زندگی او می تواند بر جهان داشته باشد پی می بریم. و این گفتۀ مولوی برایمان لمس پذیر می گردد که :
«ای برادر! تو همه اندیشه ای مابقی، خود استخوان و ریشه ای»
ما چه بخواهیم و چه نخواهیم نمی توانیم از زیر بار مسئولیت انسان بودن بگریزیم. این بار امانتی است که بر دوش ما نهاده شده است و به گفتۀ حافظ شیراز، آسمان هم نمی تواند آن را به دوش کشد. ما باید امانت دار باشیم.
«آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند»

بسیاری از باورهای دینی و اندیشه های «دین واره» که به ویژه از سرزمین هند برخاسته اند و نام هایی «نو» بر خود نهاده اند، این پیام را در خود نهفته دارند که انسان با جانوران تفاوت اساسی ندارد. و براین پایه مردمان را به پذیرفتن حالتی انفعالی در برابر پدیده های هستی فرا می خوانند. اگرچه این واقعیتی است که از دیدگاه فیزیولژی و تشریح مقایسه ای، ما همانندی های بسیاری با جانوران داریم، ولی این همانندی ها نمی تواند سبب شود تا ما مسئولیت انسانی خود را به عنوان موجودی یگانه به فراموشی بسپاریم. هرگاه که انسان جایگاه ویژۀ خود را درجهان هستی فراموش کند، شاهد مصیبت های بزرگ می گردد. اگرچه با گیاهان و جانوران همانندی هایی داریم ولی نه گیاهیم و نه جانور.
از سوی دیگر، ما خدا هم نیستیم. اگرچه می توانیم به سوی آن کمال ابدی سیر کنیم.
از جمادی مُردم و نامی شدم
از نما مُردم به حیوان سر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کِی ز مُردن کم شدم؟
چون بمیرم از مَلک پرّان شوم
آنچه اندر وَهم ناید، آن شوم
«مولوی»

سخن بر سر این است که آیا ما می خواهیم این روند را بپیماییم؟ آیا ما خواهیم خواست تا به ما داده شود؟ آیا خواهیم جُست تا بیابیم؟ و آیا خواهیم کوبید تا در به روی ما گشوده شود؟ آیا ما آن بی پروایی را داریم که همه چیز را وانهیم و به دنبال وی راه بیافتیم؟
«جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است». حافظ

گذشتن از این گذرگاه بی خطر نیست، در هرگام می باید مرد و زنده شد. در هر گام «من» می میرد و «منی» دیگر باز می زاید. این مردن آسان نیست. سراسر درد است و سراسر رنج. کوره ای است که گدازندۀ زر وجود است تا مس را از طلا جدا ساخته و به زر ناب برسد. ولی این مس جزیی از وجود ما شده و با زر به هم آمیخته است. جدایی آسان نیست. زرناب آسان به دست نمی آید.

  • مطالعه 2185 مرتبه

مطالب مرتبط

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • 31
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
  • 44
  • 45
  • 46
  • 47
  • 48
  • 49
  • 50
  • 51
  • 52
  • 53
  • 54
  • 55
  • 56
  • 57
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • 63
  • 64
  • 65
  • 66
  • 67
  • 68
  • 69
  • 70
  • 71
  • 72
  • 73
  • 74
  • 75
  • 76
  • 77
  • 78
  • 79
  • 80
  • 81
  • 82
  • 83
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • 90
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
  • 96
  • 97
  • 98
  • 99
  • 100
  • 101
  • 102
  • 103
  • 104
  • 105
  • 106
  • 107
  • 108
  • 109
  • 110
  • 111
  • 112
  • 113
  • 114
  • 115
  • 116
  • 117
  • 118
  • 119
  • 120
  • 121
  • 122
  • 123
  • 124
  • 125
  • 126
  • 127
  • 128
  • 129
  • 130
  • 131