جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم.
جان گفت نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواروبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت: اینجاست
.«لیستت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر»
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورد کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
........ فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است