او تنها بود ، در گوشه ای غریب و خجالت زده ایستاده بود و نظاره می کرد.
حس حقارت و گناه ، جرأت نزدیک شدن به حریم دیگران را از او گرفته بود. تا جایی که می ترسید پیش رود و بگوید کسی برایش دعا کند ....
در دل اشک می ریخت و می گفت : پدر مرا ببخش که سهم ترا به قیصر دادم ... ننگ بر من که نام فرزند تو بر من است...
همچنان اشک می ریخت و در دل با خدای خود سخن می گفت... تا شب هنگام... بر بسترش می اندیشید و اشک می ریخت ، وقتی همه به خواب رفتند و سکوت شب همه را فرا گرفت، و دیگر فریاد شادی و پرستش و دعاها پایان یافته بود؛
ناگاه کسی به اتاقش آمد...!
بر کناربسترش نشست و با کلامش نوازشش کرد ، حرفهایش را شنید...اشکهایش را سترد و با محبتی عمیق او را تقویت کرد. دستهایش را در دست گرفت و با او ساعتها دعا کرد.
دیگر هیچ درد نهفته ای آزارش نمی داد و در سبک بالی و لذت روحانی خویش غرق بود...
و این رویا بی پایان بود...
ولی ناگاه به دستان نوازشگر ناشناس نگریست که هنوز اثر زخمهایی عمیق و کهنه برکف آنها نقش بسته بود که حکایتی داشت از طرد شدگی ....