دکتر به آهستگی گفت: " نمیدانم" .
شما نمیدانید؟! شما که یک مسیحی هستید نمیدانید چه چیزی در ماوری این دنیاست؟!
دکتر دستگیرهٔ در را در دست داشت و از سوی دیگرِ در صدای خش خش و ناله میآمد. به محض این که او در را باز کرد سگی وارد اتاق شد و با نگاهی از شوق و شادی ازسر و کول دکتر بالا رفت.
سپس دکتر به سوی بیمار برگشت و گفت: آیا متوجه این سگ شدی؟ او هرگز قبلا وارد این اتاق نشده بود. او نمیدانست در این اتاق چیست. او هیچ چیز به جز اینکه صاحبش اینجاست نمیدانست، و وقتی که در باز شد او بدون ترس به درون اتاق پرید. من چیز کمی در مورد دنیای پس از مرگ میدانم، اما یک نکته را میدانم: من میدانم که ارباب و آقای من آنجاست و همین برای من کافیست. و هنگامی که در باز شود، من بدون ترس و با شادی از آن خواهم گذشت.