او مدتها به همین ترتیب ادامه داد تا این که سر انجام یک روز کلیسایی بپتیست( تعمیدی) تصمیم گرفت تا باز سازی بزرگی را بر روی یکی از دیوارهای بیرونی ساختمانش انجام دهد.
اسموکی مبلغی را برای این کار پیشنهاد کرد و از آنجا که آن مبلغ مبلغی پایین بود، معامله را از آن خود کرد.
او کار را شروع کرد و داربست را زد و تختهها را سرجای خود قرار داد. سپس رنگ لازم را خرید و، بله متاسفانه باید بگویم که با استفاده از تورنپنتین آن را کاملا رقیق ساخت.
بله، اسموکی روی دار بست بود و مشغول رنگ زدن. کار در حال تمام شدن بود که ناگهان صدای رعد و برق عظیم و وحشتناکی به گوش رسید، آسمان گشوده شد و بارانی شدید تمامی آن رنگ رقیق راا از روی دیوار کلیسا شست. اسمکی با شنیدن صدای رعد از بالای داربست به روی چمنها و سنگهای قبر افتاد، جایی که پر از چالههای آب و رنگهای رقیقِِ شسته شده بود. اسموکی احمق نبود. او می دانست که این داوریِ قادر مطلق بر او بود. پس به زانوهای خود افتاد و فریاد زد "ای خدا، ای خدا، مرا ببخش، و بگو چه کنم؟!
و صدایی سهمگین از میان رعد گفت...
Repaint , Repaint , and Thin no more !
دوباره رنگ کن... دوباره رنگ کن، و دیگر رقیق نکن!
" این جمله در زبان انگلیسی حامل نوعی استعاره زبانی است"